ديدني هاي شهر سرب و سراب(۴۶)

 

 

من رودخانه خشکی را دیدم که هیچ کس از روزهای طراوت بخشی و حیات آفرینی او سپاسگزاری نمی کرد .....و من دانستم که همیشه و همواره عمر باید مفید و اثر بخش بود. 

من سه چیز را غیرقابل اتکا دیدم: غرور را ، دروغ را و عشق را؛ زيرا انسان با غرور بر دیگران مي تازد ، با دروغ ،جان خود را مي گدازد و با عشق سر را مي بازد.

  

من موش کوری را دیدم که عاشق ترین دلدادگان بود؛ زيرا زيبايي همسرش را ناديده باور داشت.. 

من سرمايه و حاصل زندگي را ديدم، نه در اموالي كه اندوخته بودم؛ بل كه در قلب هايي كه به آن ها عشق آموخته بودم. 

من سيماي فقر را ديدم ، نه در چهره گداي نادار ، بل كه در صورت انسان زياده خواه و طمعكار.  

ادامه دارد...

                                                شفيعي مطهر


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابرودخانهطراوتدروغعشقموش كورسرمايه

تاريخ : دو شنبه 20 تير 1390 | 6:50 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

 دیدنی های شهر سرب و سراب (4)

من سهراب هايي را ديدم نوشكفته و پهلو شكافته كه  حنجر به خنجر رستم هايي كاغذي مي سپردند و نوشداروي كاوس كي نه تنها جان را نمي آسود كه ايمان را هم مي ربود ! ...و رستم هاي مسخ شده نه چشمي براي ديدن داشتند و نه خردي براي انديشيدن!

   من عرصه ای از هماوردان و میدانی از پهلوانان را دیدم که در آن داور از اریکه داوری فرود آمده و با هماوردان کشتی می گرفت! در این معرکه بي دادار، بيداد بود كه داد مي داد! و داد بود كه بي داد مانده بود!! 

  من آيينه هايي را ديدم كه هر لحظه و هر زمان به گناه راست گويي درهم شكسته مي شدند و هر قطعه خردشده آن نيز باز راست مي گفت! هر ذره از آيينه شكسته با هزار زبان و صدهزار بيان باز هم راست مي گفت؛ چون دروغ را نمي توانست و جز راست نمي دانست ! 

   من تقويمي را ديدم كه هر روز آن ، برهه حساس بود و هر پگاه ، گاه هراس. روزهايي بي ريشه در قاب سال هايي بي انديشه! 

 من ديوارهايي را ديدم كه فاصله مي فروختند و كوپن هاي باطله مي خريدند. چه بازار گرمي بود! چون فصل، فصل فاصله بود و اصل ،رواج مهر باطله ! مهر باطله به هر داور ديرين و باور پيشين. 

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: سرب و سرابسهرابرستمنوشدارومسخبیداددروغبرهه حساس

تاريخ : پنج شنبه 2 تير 1390 | 6:59 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 سفرنامه من از 

 

شهر سرب و سراب(۳۱)

 من دو پديده خاردار ديدم: حقيقت و گل سرخ.  

 

 من قله بلند کوهی را دیدم که چون از ژرفای دشت به آن می نگریستی، نماد شكوه بود و نمود نستوه؛ اما چون بر فراز بلنداي آن صعود مي كردي، غرورش زير پاهاي كوه پيماي تو تحقير مي شد و حقير مي نمود....و شگفتا كه چه بسيار انسان هاي بزرگ نيز چنين اند!!

 

 من موج خروشانی را دیدم که آنی آرام نمی گرفت ؛ اما آرامش مي بخشيد، حياتش در گردون بود و مرگش در سكون.

 

من برده داری را دیدم به نام « مصرف زدگی! » که با رسنی نامرئی به نام « مصرف »، همه را اسیر خود کرده بود. او همگان را به دنبال خود به هر سمت و سویی می کشید.

 رشته ای بر گردنم افکنده «دوست؟!»         می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

  او بردگان مصرف را نه با زور و قدرت ، که با ميل و رغبت به اسارت مي برد. آنان خود براي بردگي صف مي كشیدند و بر يكديگر سبقت مي جستند. در اين اسارت هركس اميرتر، اسيرتر!  

   من دروغ گويي را ديدم كه دروغ ويژه « سیزده به در» را به همه روزهای سال تعمیم داده بود. در این گیر و دار دروغ سیزده دیگر رنگ باخته بود! 

 

ادامه دارد....


موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
برچسب‌ها: خقيقتگل سرخكوهشكوهموجمصرف زدگيدروغسيزده به در

تاريخ : یک شنبه 8 خرداد 1390 | 16:47 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 241 صفحه بعد