خاطره ها و مخاطره ها

چرا فرهنگ تکریم شخصیّت انسان نهادینه نمی شود؟!

#شفیعی_مطهر

در روزهای اشتغال در وزارت آموزش و پرورش به عنوان مشاور معاون وزیر، عضو کمیسیون اقلیت های دینی هم بودم. روزی نامه ای از وزیر وقت آموزش و پرورش دریافت کردم که مرا به عنوان کارشناس امور اقلیت های دینی به شورای معاونان در ساعت 16 آن روز دعوت کرده بودند.

من در ساعت مقرر در دفتر وزیر حاضر شدم. رئیس دفتر ضمن خوش آمدگویی مرا دعوت به نشستن کردند و به خدمتگزار دستور چای و پذیرایی دادند. پس از دقایقی از ایشان پرسیدم:

مگر نشست شورای معاونان شروع نشده؟ کی من باید در نشست شرکت کنم؟

ایشان گفتند: بله،نشست شروع شده،ولی فعلا موضوع دیگری در دستور کار است. شما تشریف داشته باشید. هر وقت موضوع اقلّیّت های دینی در دستور کار  قرار بگیرد،شما را صدامی زنند.

من گفتم: پس من باید اینجا بیکار بنشینم،تا هر وقت مرا صدا بزنند،بروم داخل؟

گفتند: بله!

گفتم: پس نباید مرا برای ساعت 16 دعوت می کردند. باید موضوعات خود را طوری برنامه ریزی و زمانبندی می کردند و مرا برای همان ساعت دعوت می کردند. من این گونه دعوت کردن را توهین به خود می دانم.آیا وقت یک انسان این قدر بی ارزش است که باید پشت درِ اتاق وزیر بنشیند،تا هر وقت با او کار دارند،او را صدا بزنند؟ ما به عنوان معلم وظیفه داریم تکریم شخصیّت انسان و وقت شناسی را عملاً به شهروندان بیاموزیم؛نه این که خود ناقض آن باشیم!

این مطالب را گفتم و با وجود اصرار بسیار مدیر دفتر مبنی بر حضور در آن جا،با اعتراض دفتر وزیر را ترک کردم. 

فردای آن روز مطّلع شدم که آقای«ع.ا.م» مدعوّ دیگر نشست نیز بعد از من به دفتر وزیر آمده و تا ساعت 19 با همین وعده منتظر نشسته،ولی به علّت تعدُّد موضوعات شورای معاونان،نوبت به موضوع اقلّیت ها نرسیده است!

آن وقت بود که به پاسخ این پرسش رسیدم که :

«چرا تکریم شخصیّت انسان و روند حقوقمداری شهروندان به عنوان یک فرهنگ در ایران نهادینه نمی شود؟!»

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : جمعه 19 مهر 1398 | 6:13 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

خاطره برگزاري نخستين دوره انتخابات مجلس 

پس از انقلاب


 #خاطره_هاومخاطره_ها 


 

#شفیعی_مطهر
 

 نخستين مرحله انتخابات دو مرحله اي مجلس شوراي اسلامي پس از پيروزي انقلاب در تاريخ جمعه ۲۴ اسفندماه ۱۳۵۸ برگزار شد. من در آن زمان بخشدار قمصر بودم. بخش قمصر كاشان با شهرستان نطنز روي هم يك نماينده در مجلس داشتند و دارند. در آن زمان اين حوزه انتخاباتي ۱۳ كانديدا داشت.از جمله كانديداهاي معروف آن دوره آقاي مهندس احمد كاشاني،آقاي موسي سيف اميرحسيني و خانم منيره گرجي بودند.

  حدود يك هفته مانده به برگزاري انخابات روزي آقاي حسين انواري (که تا چندی پیش سرپرست كميته امداد امام خميني كشور بودند) فرماندار وقت كاشان به من تلفن زدند و گفتند: 

فورا بخشداري را تعطيل كنيد و به اتفاق كارمندان خود به پاسگاه ژاندارمري قمصر بياييد.

من همين كار را كردم. پس از لحظاتي آقاي انواري و آقاي موسي سيف امير حسيني به اتفاق حدود ۱۵ نفر از قمصري ها به پاسگاه ژاندارمري قمصر آمدند. وقتي همه در اتاقي نشستيم، آقاي فرماندار از همه حاضران خواستند تا مشاهدات خود را درباره ادعاي آقاي موسي سيف اميرحسيني بيان كنند و به رئيس پاسگاه هم دستور دادند اظهارات ايشان را به عنوان شهود ثبت و صورت جلسه كنند.

 ادعاي آقاي امير حسيني اين بود كه من(بخشدار قمصر) با نصب بلندگو روي ماشين بخشداري به نفع خانم گرجي تبليغ انتخاباتي كرده ام. 

  شاهدان هر يك چيزهایي متفاوت گفتند. 

مثلا يكي گفت: من صداي بلندگو را شنيدم ، ولي از روي ماشين بخشداري نبود. ديگري گفت: من ماشين بخشداري را ديدم، اما بلندگو روي آن نبود و تبليغي نمي كرد. سومي گفت: ... 

خلاصه هيچ كس ادعا و اتهام آقاي امير حسيني عليه مرا تاييد نكرد.

  در اينجا آقاي امير حسيني خشمگینانه از جاي برخاستند و گفتند: 

اين، تحقيقات نيست! تهديدات است. در اين جلسه همه از بخشدار مي ترسند؛ بنابراين حقيقت را بيان نمي كنند.

 اين را گفت و جلسه را ترك كرد.

پس از اثبات حقيقت، آقاي انواري از رئيس پاسگاه خواستند مراتب را صورت جلسه كرده ،به امضاي حاضران برسانند.

سپس روي به من كردند و گفتند: 

شما به سر كار خود برويد و با قاطعيت وظايف خود از جمله مراحل انتخابات را انجام دهيد.

 پس از اين جريانات تازه فهميدم ماجرا از چه قرار بوده است. آقاي موسي سيف امير حسيني براي ورود به مجلس برنامه هايي مفصل تدارك ديده بودند. ايشان قبل از ورود به كاشان ضمن مراجعه به معاون وقت وزارت كشور ، از آنان خواسته بودند كه آقاي ص.م را مستقيما از تهران به عنوان بخشدار قمصر منصوب كنند. معاون وزير گفته بودند: تا آنجا كه من مي دانم قمصر، بخشدار دارد. با اين وجود آقاي ص.م را به عنوان بخشدار به فرمانداري معرفي كرده بودند. بر حسب شنيده ها آقاي امير حسيني سپس با اخذ تاييد نامه اي از آيت الله انواري (ابوي آقاي حسين انواري) به ديدار فرماندار كاشان مي روند و ضمن ارائه نامه ابوي ، از ايشان مي خواهند آقاي ص.م را به عنوان بخشدار قمصر منصوب كنند. 

آقاي انواري در پاسخ مي گويند: قمصر ، بخشدار دارد، اگر آقاي ص .م  مي خواهند بخشدار شوند، به آران بروند؛ چون آنجا بخشدار ندارد. 

آقاي امير حسيني مي گويند: بخشدار قمصر صلاحيت برگزاري انتخابات را ندارند؛ زيرا با نصب بلندگو روي ماشين بخشداري به نفع يكي از كانديداها تبليغ كرده اند.

 به دنبال اين ادعا و ايراد اتهام بود كه آقاي انواري با اين كه تازه به كاشان آمده بودند و مرا چندان نمي شناختند، با توجه به درايت و پختگي خود انجام اين پيشنهاد را موكول به تحقيق درباره ادعاي ايشان مي كند. ...كه در تحقيق عكس ادعاي آقاي امير حسيني ثابت شد.

  متعاقب اين رويداد آقاي ص.م به كار قبلي خود برگشت و بخشدارشدن او منتفي شد.

 دو روز مانده به انتخابات روزي برادرم به من تلفن زد كه امروز آقاي امير حسيني و چند نفر از دوستان و آشنايان من بناست مرا با خود به دفتر كار تو بياورند تا از تو بخواهيم با امير حسيني آشتي كني. من چون با آنان رودربايستي دارم، همراه آنان مي آيم، تو خود هر چه صلاح مي داني، عمل كن.

 پس از ساعتي آقاي امير حسيني به اتفاق چند نفر از جمله برادرم و آقايان خليل اديبي، سياهكار و... به دفتر كار من در بخشداري قمصر آمدند. من پس از عرض خوش آمد ، خواستم تا كار خود را بفرمايند. 

آقاي سياهكار گفتند: ما مي خواهيم شما همه كارمندان و مجريان انتخابات را به دفتر خود احضار كنيد و در حضور ايشان بگوييد كه با آقاي اميرحسيني اختلافي نداريد و به ايشان راي مي دهيد!

 من در پاسخ گفتم: من اولا، حتي به همسر و خانواده خودم هم نمي گويم به چه كسي راي بدهند،

 ثانيا ،من با آقاي امير حسيني اختلافي ندارم. ايشان به من اتهامي وارد كرده اند. حال اگر واهي بودن آن را درك كرده اند، از من پوزش بخواهند. من با ايشان هيچ كينه و دشمني و اختلافي ندارم.

 ثالثا، اگر شما و ايشان فكر مي كنيد ايراد اين اتهام باعث مي شود كه من در انتخابات عليه ايشان اقدامي كنم، به اين كلام الله مجيد( به قرآن روي ميزم اشاره كردم) قسم مي خورم كه تا آنجا كه بتوانم نمي گذارم حتي يك راي له يا عليه هيچ يك از كانديداها جا به جا شود. 

سپس اضافه كردم:

 من سال ها عليه ظلم و ستم در زمان رژيم شاه و پيروزي انقلاب مبارزه كرده ام؛ اما اكنون چون در جايگاه امين مردم نشسته ام؛ بنابراين اگر اين مردم به شاه هم راي بدهند، من راي شاه را به نام خميني نمي خوانم!

  آقاي امير حسيني وقتي اين برخورد قاطع را ديدند، ضمن اهانت هايي به برخي از سران نظام، جلسه را ترك كردند.

  در تاريخ ۲۴/۱۲/۱۳۵۸ مرحله اول انتخابات برگزار شد. پس از شمارش آراء ،آقاي مهندس احمد كاشاني و خانم منيره گرجي به دور دوم راه يافتند. متعاقب اعلام اين نتايج اعمال نفوذها آغاز شد. همياري ۱۱ كانديداي شكست خورده و قدرت بالاي آقاي امير حسيني در دفتر هماهنگي بني صدر كار را به جايي رساند كه فرماندار نطنز و همه اعضاي هيئت نظارت و اجرايي نطنز به بطلان انتخابات راي دادند.

 من چون يقين داشتم كه انتخابات حد اقل در بخش قمصر به سلامت برگزار شده است، با تمام قدرت از صحت آن دفاع كردم. 

 پس از كش و قوس هايي و آمد و رفت هاي بازرساني از وزارت كشور،سرانجام هيئتي متشكل از چند حقوق دان با شركت نمايندگاني از دفتر هماهنگي بني صدر و وزارت كشور به فرمانداري نطنز آمدند. از من و هيئت اجرايي و نظارت قمصر و نيز  نمايندگان همه كانديداها هم دعوت كردند تا در جلسه اي در فرمانداري نطنز  شركت كنيم. من با مدارك لازم و تعدادي از اعضاي هيئت هاي اجرايي و نظارت قمصر در آن جلسه شركت كردم . جالب اين كه نمايندگان تقريبا همه كانديداهاي شكست خورده آمده بودند، اما دو كاندیداي پيروز آقاي مهندس كاشاني و خانم گرجي نه خود آمده و نه كسي را فرستاده بودند.

  آن روز بحث ار ساعت ۱۶تا ساعت ۲۴ نيمه شب طول كشيد. همه حاضران و حتي هيئت اعزامي همه بر بطلان انتخابات تاكيد مي ورزيدند، تنها من و مسئولان قمصر از صحت انتخابات دفاع مي كرديم. سرانجام من از رئيس هيئت اعزامي خواستم علت قانوني ابطال انتخابات را بفرمايند. ايشان بندي از يك ماده قانون انتخابات را مطرح كردند و يكي از اقدامات ما را مغاير آن بند دانستند. من پس از مطالعه آن ماده و بند،گفتم:

  من نه قاضي هستم و نه حقوق دان ، من يك معلم هستم؛ اما آن قدر شهامت دارم كه زير اين بند مي نويسم كه اقدام ما با مفاد اين ماده و بند هيچ مغايرتي ندارد. اگر هر يك از شما حقوق دانان شهامت داريد، عكس آن را بنويسيد؛ سپس آن را به حضور ساير حقوق دان هاي كشور عرضه كنيم؛ تا ببينيم كدام يك درست مي گوييم؟!

 پس از اين سخن جلسه در سكوتي معني دار فرو رفت.

 بالاخره گفتند : فردا  اين بحث را در بخشداري قمصر  پي مي گيريم.

 روز بعد به بخشداري قمصر آمدند و پس از ساعت ها بحث، نمايده وزير كشور دست مرا گرفت و به اتفاق از جلسه بيرون آمديم. ايشان به من گفت: 

تو از ديروز تا كنون چندين بار تكرار مي كني كه از پشت ميز مدرسه آمده اي و حقوق نمي داني! اما نمي داني همين يك جمله تو همه را خلع سلاح كرده است و چاره اي جز تاييد نظر تو ندارند.

  در نتيجه هيئت اعزامي از سوي دفتر رياست جمهوري نيز ناگزير صحت انتخابات مذكور را تاييد كردند. اين تجربه موفق به من آموخت كه اگر انسان با توكل بر خدا، در هر كاري درست عمل كند، و با منطق سخن بگويد، آن كه پيروز مي شود، منطق و حقانيت است.

 يكي از پي آمدهاي اين موفقيت اصرار آقاي انواري به پذيرش معاونت فرمانداري توسط من بود.

  البته آقاي اميرحسيني پس از تحمل اين شكست غير قابل انتظار با طرح شكايتي عليه من و آقاي حسين انواري مبني بر دخالت در انتخابات عليه خود در دادگستري، مخالفت خود را با ما پي گرفت. در روز برگزاري جلسه دادگاه در تهران، آقاي انواري و من شركت كرديم؛ اما خود اميرحسيني و وكيل او به خاطر واهي بودن ادعا اصلا حضور نيافتند. در نتيجه حكم دادگاه به نفع ما صادر شد.

  ...دنباله ماجراهاي آقاي اميرحسيني را بعدا خواهم نوشت.


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 | 11:8 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

    کجایی ای صفای کودکی ها ؟!   


(#خاطره_هاومخاطره_ها)


#شفیعی_مطهر


Картинки по запросу

کودک ۶ یا ۷ ساله ای بودم . روزی در حال بازی در ساختمان نیمه کاره ای یک قلم خودنویس پیدا کردم .  مدتی مردّد ماندم ، بردارم ، يا برندارم ؟ مادر گفته بود : 

هر چه را كه پيدا كردي ، متعلّق به يك كسي است و مال تو نيست . تصاحب مال ديگران بدون رضايت صاحب آن حرام است و در قيامت بايد او را راضي كني . 

پس از قدري كلنجار با خود ، سرانجام پيش خود گفتم : 

اگر بر دارم، صاحب آن را پيدا مي كنم و به او تحويل مي دهم ، ولي اگر برندارم ، ممكن است کس دیگری بردارد و به صاحبش ندهد . 

بنابراین آن را برداشتم و به خانه رفتم .

    برادر بزرگم با ديدن قلم خودنويس آن را از من گرفت و ديگر پس نداد. هر چه به او التماس كردم و حرام بودن آن را شرح دادم ، اثر نكرد و قلم را به من نداد .

    من بسيار ناراحت شدم و فكر عذاب روز قيامت به شدّت ، روح و روان مرا مي آزرد . ناگزير روز بعد به محل يافتن قلم خودنويس رفتم . ديدم چند نفر كارگر و بنا در آن جا كار مي كنند . از آنان پرسيدم : 

آيا شما قلم خودنويس گم كرده ايد ؟ 

    يكي از آنان گفت : بله ، من يك خودنويس با اين مشخصات گم كرده ام . 

   وقتي مطمئن شدم او صاحب همان خودنويس است ، به او گفتم :

   خودنويس شما را من پيدا كرده ام ، اما برادرم آن را از من گرفته و پس نمي دهد . شما قيمت آن را بگو ، تا من بهاي آن را بپردازم . 

من در آن زمان روزي ده شاهي (نيم ريال)پول توجيبي از پدرم مي گرفتم . از آن پس هر روز صبح ده شاهي خود را به او مي دادم و مي پرسيدم : 

آيا مرا حلال مي كني؟ 

او هر روز مي گفت : نه ! 

تا سرانجام با گرفتن ۷ روز (با گرفتن سه و نیم ريال آن زمان) ، حلاليت خود را از من اعلام كرد و من آن قدر خوشحال شدم ، كه انگار كوهي را از دوش من برداشتند !

 

گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 16 آبان 1395 | 8:4 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

یک خاطره یک تاریخ پرمخاطره!

 

#شفیعی_مطهر

شب بود و در یکی از جبهه های جنوب عملیات سختی در پیش داشتیم. در پیشروی به سوی مقرهای دشمن به میدان مین رسیدیم که عبور از آن ناممکن و یا همراه با تحمل تلفات سختی بود.

لحظاتی به فکر فرورفتیم. ناگزیر از عبور از میدان مین و رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده بودیم.در عین حال اگر بنا بود بیشتر نیروهای خود را در عبور از میدان مین از دست بدهیم،پیشروی به سوی اهداف مورد نظر غیرممکن یا بسیار سخت به نظر می رسید.

در اینجا از سوی چند نفر از رزمندگان ایثارگر پیشنهادی راهگشا ولی جانسوز و دردآور مطرح شد. این عزیزان اعلام آمادگی کردند که داوطلبانه بر روی میدان مین بغلتند تا با انفجار مین ها و در نتیجه تکه تکه شدن پیکرهای آنان راه پیشروی نیروها گشوده شود و پیشرفت عملیات متوقّف نشود!

...و قبل از این که برادران رزمنده درباره هزینه - فایده این راهکار بحثی را مطرح کنند،فورا یکی از رزمندگان سلاح های خود را به دیگری تحویل داد و داوطلبانه پیکر خود را به روی مین ها انداخت و شروع به غلتیدن کرد!

لحظاتی بیش نگذشت که با انفجار نخستین مین پیکر این برادر رزمنده متلاشی شد!

بلافاصله نفرهای دوم و سوم و...خود را به روی میدان مین افکندند و راهی به عرض قامت رشید این دلاوران از جان گذشته به سوی هدف گشوده شد.

با گشایش راه پیشروی، فرمانده دستور حرکت  داد. عده ای از برادران رزمنده که بر اثر شهادت مظلومانه و شجاعانه این عزیزان به شدت متاثّر شده بودند، شروع به گریه و زاری و عزاداری کردند! اینان به جای ادامه پیشروی بر بالین پیکرهای خونین این عزیزان جمع شده و بر سر و سینه می زدند!

فرمانده چندین بار دستور حرکت داد،ولی بسیاری از برادران همچنان بر سر و سینه زنان به شدت می گریستند و عزاداری می کردند!

وقتی فرمانده برای آخرین بار و با فریاد بلند دستور پیشروی داد،یکی از برادران عزادار فریاد زد:

فرمانده! تو چقدر سنگدل و بی وفایی! همین الان این عزیزان جانشان را فدای ما کرده اند و تو پیکر پاره پاره این عزیزان را به حال خود رها کرده و می روی؟!!

در این جا من پیش رفتم و روی خود را به عزیزان عزادار کرده ،با نرمی و فروتنی گفتم:

برادران عزیز!سوگواری برای شهادت این عزیزان بسیار مطلوب و پسندیده است؛ اما من از شما می پرسم این پیکرهای عزیز برای چه هدفی قطعه قطعه شدند؟ این برادران شهید برای تحقق چه اهدافی عاشقانه و داوطلبانه جان باختند؟ آیا هدفشان برپایی عزاداری بود؟ یا تحقق اهداف عملیات؟!

برادران رزمنده عزادار با شنیدن این منطق دست از ادامه عزاداری برداشتند و بنا به دستور فرمانده به سوی اهداف تعیین شده حرکت کردیم و در آن عملیات به پیروزی بزرگی دست یافتیم!

***************** 

Картинки по запросу

از آن روز تا کنون من همیشه به این می اندیشم که آیا شهادت مظلومانه و ستم ستیزانه امام حسین(ع) و یاران وفادارش  نیز تنها برپایی آیین های سوگواری بوده؟!! 

یا تحقق اهداف بلند و بزرگ انسانی چون آزادی و آزادگی انسان و رهایی از همه قید و بندهایی است که خودکامگان خودخواه بر دست و پای اندیشه های بشری نهاده اند؟!!

آیا پیام این« خاطره» نمی تواند نقطه پایانی بر « تاریخ پرمخاطره » انحراف از مکتب عاشورا باشد؟!

گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar


موضوعات مرتبط: مقالاتخاطرات

تاريخ : یک شنبه 9 آبان 1395 | 11:34 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
معرفت و عقلانیت ---------------------------------------------------- #خاطره_هاومخاطره_ها --------------------------------------------------- #شفیعی_مطهر ------------------------------------------------- گفت : دعاکردن نیز نیاز به معرفت و عقلانیت دارد. گفتم : البته همه کردارها و گفتارهای انسان باید با بهره گیری از عقلانیت و معرفت باشد. اما منظور شما از نیاز دعا به عقلانیت چیست؟ گفت : می خواهم روایتی برایت بخوانم. گفتم : گوش می کنم. ----------------------------------------- گفت : پیامبر مهربان که همواره جویای احوال مسلمانان می‌شد، شنید یکی از یارانش بیمار شده است. پس به عیادت او رفت و کنار بسترش نشست و احوال پرسی کرد. بیمار گفت: در نماز مغرب که با شما به جماعت خواندم، شما سوره «قارعه» را خواندی. تحت تأثیر قرار گرفتم و عرض کردم: خدایا! اگر من در پیشگاه تو گنهکار هستم و می‌خواهی مرا عذاب کنی، در همین دنیا مرا عذاب کن. اینک می‌بینی که گرفتار بیماری هستم. پیامبر اكرم(ص) فرمود: درست نگفتی. باید بگویی: رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ؛ پروردگارا! هم در دنیا و هم در آخرت به من پاداش بده و مرا از عذاب دوزخ حفظ کن. (بقره:201) آن‌گاه پیامبر برای وی دعا کرد و او بهبود یافت. (سفینة‌البحار، ج1، ص 208) گفتم : اتفاقا من هم درباره این نکته خاطره ای جالب دارم . -------------------------------------------------- ... و یک خاطره در سال های ۶۸- ۱۳۶۷ من به عنوان مدیر کل آموزش و پرورش کهکیلویه و بویراحمد در خدمت فرهنگیان آن استان بودم . ماه رمضان آغاز شده بود . من در برنامه های ویژه سحر و افطار رادیو یاسوج صدا و نام فردی به نام آقای دکتر ریاضی می شنیدم . این نام ، یادآور نام یکی از استادان من در دهه ۱۳۵۰ بود . روزی خبرنگار صدا و سیمای یاسوج برای مصاحبه با من به دفتر کارم آمده بود . فرصت را مغتنم شمردم و از ایشان پرسیدم : این آقای دکتر ریاضی کیست که اخیرا نام او را در برخی برنامه ها می شنوم؟ سپس استاد قدیمی خود را که به همین نام بود، معرفي كردم و گفتم : مي خواهم بدانم آيا ايشان همان استاد من است ، يا نه؟ ایشان گفت : من همین الان كار را آسان مي كنم . شما اجازه دهيد با همين تلفن شماره ايشان را مي گيرم و خودتان با ايشان صحبت كنيد. خبرنگار مزبور فورا شماره دفتر راديو را گرفت و پس از فراخواندن آقاي دكتر رياضي گوشي را به من داد. من به محض آغاز سخن تا خود را معرفي كردم، آقاي دكتر رياضي شروع كرد به خواندن شعري كه من در همان دوران دانشجويي سروده و در كلاس خوانده بودم. من در ضمن خوشحالي از يافتن دوست و استاد قديمي خود، از حافظه شگرف ايشان شگفت زده شدم. شايان يادآوري است در همان سال هاي دهه ۱۳۵۰ من شعر « منتظر اما مبارز» را ( متن کامل شعر در وب نامه مدارا هست) تازه سروده بودم . روزی این شعر را در کلاس این استاد ادبیات خواندم . استاد ضمن تشویق بسیار از من خواست تا اجازه دهم این شعر توسط دانشکده چاپ و توزیع شود . من گفتم : استاد! محتوای این شعر سیاسی است و برای ما و شما گرفتاری ایجاد می کنند . اما ایشان با اصرار دفتر مرا گرفت و زیر این شعر خطاب به رئیس دانشکده نوشت: این شعر جنبه انسانی و اجتماعی دارد و لازم است چاپ و بین دانشجویان توزیع شود .( هنوز آن دفتر و عین دست خط استاد را دارم.) ضمنا خطاب به دانشجویان گفت : من به امام زمان(عج) اعتقاد داشتم ، اما با شنيدن اين شعر اعتقادم صد چندان شد. البته پس از كلاس دوستان مرا از چاپ و انتشار آن به علت احتمال گرفتاري منع مي كردند ، ولي من در شب متن این شعر طوبلانی را روي چندين صفحه كاغذ A4 بازنويسي كردم و صبح روز بعد شعر را با نام مستعار « ع . ر . تنها » جهت چاپ به دانشکده دادم . آنان نیز با همین نام در تیراژی وسیع چاپ و بین همه دانشجویان منتشر کردند. بعدا این شعر توسط انتشارت شفق قم به مدیریت آقای تقی انصاریاتن چاپ شد؛ ولی ساواك ، ناشر کتاب این شعر( آقای تقی انصاریان ) را باز خواست مي كند كه شاعر اين شعر را معرفي كند، ايشان يك نسخه از همين پلي كپي را ارائه مي كند و مي گويد كه شاعر را نمي شناسد و منبع كتاب " منتظر اما مبارز " همين پلي كپي است. گفت : دنباله خاطرات ياسوج چه شد؟ گفتم : آن روز هر دو اظهار علاقه كرديم به ديدار يكديگر برويم . البته من به خاطر رعايت احترام استادي به اتفاق معاونان اداره كل به ديدار ايشان در مركز صدا و سيماي ياسوج رفتم . به محض رو به رو شدن با ايشان دستم را دراز كردم تا با ايشان دست دهم و روبوسي كنم ، با كمال تعجب ديدم دست راست ايشان از مچ قطع شده است! ايشان خود شگفتي مرا دريافت و گفت بنشينيد تا ماجراي قطع دست خود را برايتان بگويم . سپس توضيح داد : سال گذشته در چنين ايامي در ماه مبارك رمضان من در جايي نشسته بودم . در دل خود با خداي خود راز و نياز مي كردم . از جمله از خدا خواستم كه اگر من در دنيا گناهاني دارم ، مجازاتش را در همين دنيا ببينم كه در آخرت مشكل عذاب اخروي نداشته باشم. پس از اين راز و نياز به اتفاق دوستان برخاستيم و به يك ميني بوس سوار شديم . بين راه همان گونه كه با دوست بغل دستي مشغول صحبت بودم و دست راستم از پنجره بيرون بود . ناگهان دستم بين ديواره ميني بوس و تير چراغ برق قرار گرفت و له شد. مرا از آنجا به بيمارستان بردند و در نهايت چاره كار قطع دست شد. من اين عذاب دنيوي را بدل از عذاب اخروي مي دانم كه خود از خدا خواسته بودم . در اينجا من به استاد گفتم: استاد ! رحمت و رافت خدا بيش از آن است كه بنده گنهكار را عفو نكند . آيا نمي شد شما وقتي از خدا انتقال عذاب آخرت را به دنيا خواستيد ، از خداي رحمان و رحيم ، بخشش گناه را درخواست مي كرديد؟ ايشان ضمن تاييد عرض من گفتند: آن موقع چنين شعور و معرفتي نداشتم كه اين گونه دعا كنم . ----------------------------------- برای دیدن دیگر آثار این قلم به کانال تلگرامی «گاه گویه های مطهر»بپیوندید : telegram.me/amotahar
موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 26 ارديبهشت 1395 | 6:51 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
هزينه های ضابطه مندبودن! --------------------------------------- #خاطره_هاومخاطره_ها ------------------------------------ #شفیعی_مطهر --------------------------------------------- من دقیقا در تاریخ ۲۲ مهرماه سال ۱۳۶۴ به عنوان رئیس آموزش و پرورش شهرستان گلپایگان کار خود را در آن شهر آغاز کردم. در نخستین روزهای کار خود روزی آقای محمد حسین اشراقی مسئول دایره آموزش نزد من آمد و با بیان دلایلی استعفانامه خود را ارائه داد و به علت خستگی از ادامه همکاری انصراف داد. پس از اصرار زیاد من مبنی بر بیان علت اصلی خستگی و استعفا، سرانجام با اکراه اعلام کرد: از شما چه پنهان خستگی من به خاطر رواج پارتی بازی و باندبازی است. من با این رویه ها نمی توانم کار کنم. من گفتم: آیا در این چند روزی که من آمده ام ، از من هم توصیه یا سفارشی مبنی بر تبعیض یا پارتی بازری دیده ای؟ پاسخ داد : خیر، اما احتمال مي دهم. من گفتم : بنابراين شما همچنان كار خود را برابر با ضوابط و مقررات با قاطعيت انجام دهيد و توصيه و تبعيض را از سوي هيچ مقامي نپذيريد. آقاي اشراقي عجالتا پيشنهاد مرا پذيرفتند و من در مدت سه سالي كه آنجا بودم، ايشان انصافا و صادقانه كار خود را با قاطعيت و ضوابط انجام دادند و حتي يك بار هم اظهار خستگي و نوميدي نكردند. آن روزها صدها معلم ابتدايي بنا به بخشنامه اي موسوم به يك آموز همه دقيقا امتيازبندي مي شدند. امتيازها به قدري دقيق و منطقي بود كه فهرست اسامي صدها نفر معلم روي ديوار نصب مي شد و هر كس مي توانست امتيازات خود و همه همكاران و همانندان خود را ببيند و ارزيابي كند و در صورت احتمال تبعيض مي توانست با كمال شجاعت اعتراض كند و اعتراض او فورا و بدون استثنا رسيدگي و اقدام مي شد. در آن روزها شخصي به نام آقاي (الف) از سوي استانداري اصفهان به عنوان شهردار گلپايگان منصوب شد و خانم ايشان معلم ابتدايي بود.آن خانم پس از ارائه ابلاغ خود به من، او را براي تعيين محل تدريس به دايره آموزش معرفي كردم. دايره آموزش نيز پس از امتیازبندي طبق مقررات محل كار او را در يكي از روستاهاي نسبتا دور گلپايگان تعيين كرد. آقاي شهردار كه انتظار داشت به علت مقامش محل كار خانم ايشان را در شهر و نزديك خانه شان تعيين كنيم، به شدت از اين موضوع ناراحت شد و ضمن تماس با من ناراحتي خود را ابراز كرد. من در پاسخ ايشان محترمانه گفتم: ما ضوابط و مقررات دقيقي داريم و براي هيچ كس حتي جناب عالي هم نمي توانيم از آن تخطي كنيم. اصرار و پافشاري ايشان نتوانست هيچ رخنه اي در ضوابط و رفتار ما ايجاد كند . ناگزير آقاي شهردار تقاضا کرد با انتقال خانم ایشان به شهرستان خوانسار موافقت کنم. من نيز موافقت كردم. بنا به اظهار آقاي شهردار،اداره آموزش و پرورش خوانسار محل خدمت خانم ايشان را آخرين روستاي واقع در جاده خوانسار - گلپايگان تعيين كرده كه به گلپايگان نزديك تر از روستايي بود كه ما در گلپايگان تعيين كرده بوديم. آن سال گذشت. در آغاز آقاي شهردار خيال مي كرد من با ايشان غرض دارم و عمدا مي خواهم او را اذيت كنم . البته اين بدبيني براي من كم هزينه هم نبود. يك روز بعد ظهر پس از تعطيلي اداره وقتي با پيكان خود عازم ورود به خانه مان بودم، با شگفتي مشاهده كردم كه پل سيماني روي جوي جلوي خانه ما را كنده و به كناري ريخته اند. من فهميدم اين نخستين هزينه ضابطه گرايي ماست!! بعدا فهميدم آقاي شهردار همه فكرهايشان را كرده اند و سرانجام تشخيص داده اند كه كاري جز تخريب راه ورود ما را به خانه مان نمي توانند بكنند. آن خانه متعلق به اداره آموزش و پرورش بود. لذا وقتی از دايره خدمات با شهرداري تماس گرفته و علت تخريب پل را پرسيده بودند ، شهرداري تنگي گذرگاه آب را بهانه تخريب پل عنوان كرده بودند. گرچه بسياري از پل هاي همان خيابان آيت الله گلپايگاني نظير پل در خانه ما بود ، با اين وجود من به خدمات دستور دادم برابر ضوابط شهرداري پل را بازسازي كردند و اين بهانه هم از شهرداري گرفته شد . گاهي در جلسات شوراي اداري وقتي شهردار را مي ديدم، سرسنگيني و بي اعتنايي ايشان بيانگر گلايه شديد ايشان از عدم رعايت جايگاه خانم ايشان توسط ما بود. البته مشابه همين هزينه را نيز من به خاطر تعيين ضابطه متد محل كار خانم رئيس دارايي گلپايگان پرداختم . ايشان نيز به همين علت پرداخت حقوق معلمان را به بهانه واهي به تعويق انداختند. البته ما همچنان روي ضوابط خود ايستاديم و بدون كوتاه آمدن از ضوابط خود، مسئله را حل كرديم. سال بعد خانم آقاي شهردار ناگزير به گلپايگان منتقل شدند و من باز هم بدون هيچ تبعيضي برابر ضوابط و مقررات او را به آموزش معرفي كردم و دايره آموزش نيز كاملا با توجه به امتيازات ، نام برده را به يكي از روستاهاي گلپايگان اعزام كرد. اين دفعه آقاي شهردار و خانمشان يقين و باوركرذند كه ما كاملا برابر مقررات عمل مي كنيم. اولا وقتي ديدند ما با عنايت به امتيازشان دقيقا عمل كرده ايم و حتي تخريب پل را بهانه اي براي انتقام و تبعيض قرار نداده ايم، بسيار تعجب كرده بودند. روزي براي بازديد به يكي از روستاها رفتم . ديدم حياط مدرسه كه قبلا خاكي بود و در مواقع بارندگي، گل و لاي كار عبور و مرور را سخت مي كرد، اكنون شن ريزي و مسطح شده است. از خانم مدير به خاطر اين كار تشكر كردم . ايشان اظهار داشت : چون خانم آقاي شهردار يكي از معلمان ما هستند ، شهرداري چند كمپرسي شن آورده و حياط را شن ريزي كرده اند. كم كم آقاي شهردار احساس كردند ما هيچ تقابلي نداريم و تنها پاي ضوابط و مقررات خود ايستاده ايم ، در روابط خود با ما تجديد نظر كردند و بر خلاف گذشته آمادگي خود را براي هرگونه همكاري اعلام داشتند. اين قضايا گذشت. من در تيرماه ۱۳۶۷وقتي به عنوان مديركل آموزش و پرورش يكي از استان ها منصوب شده و قصد خداحافظي با مسئولان شهر داشتم ، آقاي شهردار با لحني بغض آلود به من گفت: آقاي شفيعي مطهر! مردان بزرگ دير شناخته مي شوند و شما يكي از ايشان هستيد . من افسوس مي خورم چرا شما را دير شناختم. *************** در سال ۱۳۷۷ نيز كه من به عنوان مديركل آموزش و پرورش استان قم خدمت مي كردم، خاطره اي مشابه آن دارم . اين دفعه هزينه ضابطه مند بودن بسيار سنگين تر بود و جايگاه مرا به باد داد. اين دفعه عروس يكي از شخصيت ها معلم شده بود و آن شخصيت بسيار بزرگ!!!(که حتی هنوز جرات ندارم نامشان را ذکر کنم!!) انتظار داشت محل كار عروسشان را در نزديكي خانه شان تعيين كنيم. وقتي ما خواستيم پاي ضوابط بايستيم، ديديم که ... ------------------------------------------ شد غلامي كه آب جوي آرد آب جوي آمد و غلام ببرد !!
موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : شنبه 14 فروردين 1395 | 13:7 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
دندان سه تومنی و دوهزار دلاری! -------------------------------------------------- #خاطره_هاومخاطره_ها ------------------------------------------- #شفیعی_مطهر ----------------------------------------- در یکی از روزهای تابستان 1393 که در آمریکا بودیم ،روزی محمد پسرم برای درمان یکی از دندان هایش به دندان پزشکی رفته بود.پس از بازگشت حال او را پرسیدم. پاسخ داد که هزینه پرکردن و روکش دندان 2000 دلار می شود. البته نصف آن یعنی 1000 دلار آن را بیمه می پردازد. گفتم : به هر صورت چاره ای نیست.باید دندان را درمان کرد. آن گاه خاطره دندان درد دوران نوجوانی خود را برایش گفتم: در نوجوانی یکی از دندان های آسیایم کمی به اصطلاح کرم خورده و درد می کرد .نزد دندان پزشک تجربی معروف آن روز کاشان آقای « رسمی » رفتم.ایشان پس از معاینه گفت: خب ! کمی از دندونت کرم خورده و باید پر کرد. گفتم : هزینه پرکردن اون چقدر میشه؟ پاسخ داد :اگر پر کنم هزینه اش 20 تومان(200 ریال آن زمان) میشه،ولی اگر بکشم سه تومان. من چون 20 تومان را نداشتم و وضع مالی ما خوب نبود ،گفتم : بکش !! ...و لحظاتی بعد یک دندان بزرگ آسیا را ،در حالی که به اندازه یک خال آن سیاه بود،جلوم گذاشت! آن گاه از محمد سایر فرزندانم خواستم که هیچ گاه مراجعه کننده نیازمندی را به خاطر نداشتن پول از در نرانید و مسئله مهم شما حل مشکل او باشد،نه کسب درآمد شما! روزی رسان خداست !
موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 8 فروردين 1395 | 16:2 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
نخستین تجربه دموکراسی در بخش قمصر ------------------------------------------------- پس از انقلاب -------------------------------------------- #خاطره_هاومخاطره_ها ------------------------------------------ #شفیعی_مطهر -------------------------------------- در اوایل سال ۱۳۵۸ من در قمصر کاشان به عنوان دبیر و رئیس دبیرستان مشغول کار بودم. نخستین فرماندار شهرستان کاشان پس از انقلاب آقای مهندس رفیعی پور بودند. ایشان پس از بررسی ها و مشورت ها روزی مرا به دفتر کار خود فراخواندند و سمت بخشداری قمصر را به من پیشنهاد کردند. من برای فکر کردن درباره آن فرصتی خواستم. پس از چند روز بررسی و مشورت با دوستان، سرانجام طی نامه ای با قید پیش شرط هایی آن را پذیرفتم که یکی از آن ها عدم انتقال از نهاد آموزش و پرورش به وزارت کشور بود. ایشان ضمن پذیرش شرط های من در اوایل تیرماه ۱۳۵۸ با حکم استاندار وقت اصفهان آقای سید کاظم موسوی بجنوردی مرا به عنوان نخستین بخشدار انقلاب در قمصر با حفظ سمت (بنا به شرط خودم) به سمت سرپرست بخشداری قمصر منصوب کردند. در آن زمان همه روستاهای بخش قمصر(حدود ۴۵ روستا که شامل بخش های نیاسر،برزك و جوشقان قالي هم مي شد) توسط انجمن هاي ده و كدخداها اداره مي شد. آقای صدر حاج سیدجوادی وزير كشور دولت موقت به نخست وزيري زنده ياد مهندس بازرگان طي دستورالعملي همه انجمن هاي تشكيل شده قبل از انقلاب را منحل كرده و به بخشداران اختيار دادند تا با نظر خود سه نفر را به عنوان قائم مقام انجمن برگزينند تا امور روستاها را اداره كنند. من به خاطر اين كه مردم بتوانند در عمل دموکراسی را تجربه كنند ، اين حق را كه ذاتا متعلق به مردم مي دانستم، آن را به مردم تفويض كردم؛ بنابراين طي برنامه هاي اعلام شده قبلي هر چند روز به يكي از روستاها مي رفتم و مردم را به مسجد يا حسينيه محل فراخوانده ، پس از توضيحاتي از آنان مي خواستم تا پس از معرفي كانديداهاي خود به هر كس كه بيشتر او را قبول دارند، كتبا راي دهند و راي خود را به صندوق بيندازند. خودم هم پاي تخته سياه مي ايستادم و اسامي كانديداهاي معرفي شده توسط مردم را روي تخته مي نوشتم ؛ سپس از آنان مي خواستم كه كتبا راي بدهند. در پايان در حضور خود مردم آراي صندوق را قرائت كرده، اسامي حائزين اكثريت براي همه مردم اعلام مي شد. در همان جا مراتب را صورت جلسه مي كردم. حدود يك هفته بعد حكم اعضاي قائم مقام انجمن ده را با امضاي فرماندار به آنان تحويل مي دادم. بدين صورت مردم همه روستاهاي بخش قمصر طي انتخاباتي آزاد و ساده و بدون تشريفات و بدون صرف هيچ هزينه اي شوراهاي روستاي خود را برگزيدند. ماموريت من در وزارت كشور به عنوان بخشدار قمصر و بعدا با سمت معاون فرمانداري كاشان ، چهار سال طول كشيد. در آن سال ها آنان که دل در گروی عشق به انقلاب رهایی بخش اسلامی در ايران داشتند،در خدمات شبانه روزي خود در اين راه سر از پاي نمي شناختند. من به عنوان كوچك ترين قطره از اقيانوس مردمي در اين مدت ۱۲ انتخابات برگزار كردم يا در برگزاري آن مشاركت داشتم، اما حتي يك ريال به عنوان اضافه كار، حق ماموريت يا فوق العاده انتخابات دريافت نكردم. تنها درآمد من حقوق معلمي من بود كه مدتي از وزارت آموزش و پروزش و مدتي تيز از وزارت كشورذ دريافت مي كردم. ياد دارم روزي در روستاهاي اطراف نياسر كار ما تا شب طول كشيد و لازم بود روز بعد نيز كارمان را ادامه دهيم. من و آقاي احمد ابوالفضلي كارمند بخشداري كه در همه اين كارها صادقانه با من همكاري مي كرد،شبي در ميان جاده نياسر با روشنايي نور چراغ هاي ماشين جيپ به عنوان شام نان و هندوانه خورديم. جايتان خالي خيلي مزه داد و خود براي ما خاطره اي شيرين شد. @amotahar
موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : شنبه 7 فروردين 1395 | 16:7 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 یک خاطره واقعی از ایثار مادر!

 

درباره ایثار و فداکاری مادر خیلی شعر و شعار سروده و نوشته و خوانده ایم؛اما مطلبی که من الان می خواهم بنگارم، یک خاطره صد در صد واقعی است.

تازه معلم شده بودم. از محل اولین حقوقی که که پس از چهار ماه استخدام گرفتم،یک چتر خریدم. چتر را به خانه بردم و به مادر گفتم:

از این پس هر گاه باران ببارد،آن چتر را با خود می برم و دیگر خیس نمی شوم.

هر روز صبح برای تدریس به یکی از روستاهای نزدیک شهر می رفتم و عصرها پس از بازگشت از روستا ،برای کمک به پدرم به دکان ایشان می رفتم.

شامگاهان یکی از روزهای اواخر پاییز باران شدیدی شروع به باریدن کرد. من در دکان پدر بودم و چتر در منزل،فاصله منزل تا دکان هم بیش از نیم ساعت پیاده روی داشت.

ساعتی از باریدن باران نگذشته بود که مادر را دیدم در حالی که از شدت ریزش باران خیس شده بود،چتر را به طور بسته حتی بدون این که خود در برابر باران از آن استفاده کند، در زیر چادر با خود آورده بود،تا من به هنگام رفتم به خانه مبادا باران بخورم و خیس شوم!!

فرخنده زادروز حضرت فاطمه زهرا(س) وروز مادر و روز زن بر همه عزیزان مبارک باد!


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : پنج شنبه 20 فروردين 1394 | 9:43 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

    خاطرات انقلاب - ۷  

سفر راهپيمايان كاشان به قمصر

 

   در كاشان از قديم رسم بر اين است كه هيئت ها و دسته هاي عزادار در دهه اول محرم در طول بازار طولاني و سرپوشيده كاشان به عزاداري مي پردازند.

   در ماه محرم سال ۱۳۵۷ با رهبري حضرت حجت الاسلام والمسلمين آقاي مشكيني همه هيئت ها پذيرفتند كه همه به صورت يك هيئت واحد درآمده و هر روز از يك مسجد يا حسينيه از يك سوي شهر حركت كرده و در يك مسجد يا حسينيه در سوي ديگر شهر به پايان ببرند.

 بدين ترتيب دسته هاي بسيار با شكوه و تاريخي و فراموش نشدني و متاسفانه تكرار ناپذير در آن روزها حماسه ها آفريدند و چون بازارها ظرفيت سيل جمعيت را نداشتند، همه سطح خيابان ها مملو از جمعيت مي شد.  اين روال و راهپيمايي هاي با شكوه حتي پس از محرم نيز تا سقوط رژيم پهلوي ادامه يافت.  

   پس از مدتي وقتي اين شيوه در كاشان جا افتاد، به اين فكر افتاديم كه اين حركت حماسي را به نواحي اطراف كاشان نيز تسري دهيم. بنابراين يك روز به آران و روزي به نوش آباد رفتيم .

   يك روز حوالي ظهر وقتي برنامه راهپيمايي در كاشان رو به اتمام بود ، بين مردم اعلام كرديم امروز بعد از ظهر براي رفتن به قمصردر ميدان كمال الملك حاضر شوند . حدود ساعت ۱۵ سيل جمعيت هر كس با هر وسيله اي كه داشت سواري ، وانت ، كاميون ، ميني بوس ، اتوبوس و حتي كاميون به ميدان كمال الملك آمدند. كم كم حركت كرديم . كاروان با شكوه راهپيمايان تمام جاده قمصر را پوشانده بودند.

   وقتي من از دروازه عطار به سوي كمال الملك مي آمدم ،كارواني از ريوها و ماشين هاي ارتشي را ديدم كه از ژاندارمري به سوي خيابان علوي و قمصر مي رفتند . لذا برخورد با آنان را محتمل مي دانستم . ما همچنان بدون احساس هيچ مانعي به سوي قمصر روان بوديم .

  نزديكي هاي كارخانه گلابگيري در اداسط راه قمصر - كاشان ناگهان با خبل عظيم نظاميان كه در يك گودي كمين كرده بودند، رو به رو شديم.

آنان مسلحانه راه را كاملا بسته و از ادامه حركت ما جلوگيري كردند. آنان تهديد كردند كه در صورت حتي يك قدم جلو رفتن، شليك مي كنند.

  ناگزير ما با پاي پياده جلو رفتيم و خواهان مذاكره با رئيس ژاندارمري شديم .

   سرگرد هاشمي رئيس ژاندارمري با يك بلندگوي دستي  به سخنراني پرداخت . ايشان با لحني نرم و ملتمسانه تعريف كرد كه: 

والله من مسلمان و مقلد مراجع تقليد هستم . امشب همسرم از مكه مي آيد و من زائر دارم . مي خواستم گوسفندي سر راه همسرم قرباني كنم و از مهمانان پذيرايي كنم . وقتي شنيدم شما مي خواهيد دامنه آشوب را به قمصر بكشيد و به پاسگاه ژاندارمري و مازگان (روستاي بهايي نشين) حمله كنيد ، ناگزير همه برنامه هايم را برهم زده ام تا از بروز اين فاجعه جلوگيري كنم . بياييد براي خاطر خدا دست از اين آشوبگري برداريد و برگرديد و بگذاريد من هم به اين سنت اسلامي عمل كنم .

    ما از ايشان خواستيم بلندگوي دستي را به ما بدهد تا پاسخ دهيم . ايشان پذيرفت و يكي از برادران بلندگو را در دست گرفت و گفت :

   ما اصلا خرابكار نيستيم و قصد هيچ گونه آشوبگري از جمله حمله به مازگان را نداريم . فقط مي خواهيم با آرامش كامل در طول شهر قمصر راهپيمايي كنيم و برگرديم . 

  رئيس ژاندارمري پس از بحث ها و چانه زدن هاي بسيار پذيرفت، اما به اين شرط كه يكي از علماي كاشان مثلا آقاي يثربي به من تضمين بدهند كه شما به پاسگاه ژاندارمري و مازگان حمله نمي كنيد. 

   متاسفانه هيچ يك از علما و روحانيون كاشان همراه ما نبودند تا به صورت يك چهره شناخته شده به ايشان تضمين بدهند . آقاي مشكيني نيز چون زندگي مخفي خود را شروع كرده بودند، هر روز صبح با لباس مبدل در راهپيمايي ناگهان سر بر مي آوردند و در پايان ناپديد مي شدند و رژيم علي رغم همه تلاش هاي خود با همين ترفندي هيچ گاه نتوانستند ايشان را دستگير كنند.

  آن روز در پاسخ رئيس ژاندارمري گفتيم ما مسئول كار خودمان هستيم و ضامن ديگري هم نداريم، ولي دست از حركت خود برنمي داريم .

   ايشان وقتي استقامت و پايداري ما را ديدند، دست از مقاومت برداشتند و به نيروهاي خود دستور دادند به سوي قمصر حركت كرده، ژاندارمري را محاصره كنند .

   بدين ترتيب ما به سوي قمصر راه افتاديم و حدود مغرب به محله پايين قمصر رسيديم . زمان دير شده و هوا نسبتا تاريك شده بود . در محله پايين از ماشين ها پياده شده و به صورت راهپيمايي و با شعارهاي :« درود بر خميني و مرگ برشاه »به سوي محله هاي ديگر حركت كرديم . 

  يكي دو ساعت از شب گذشته مقابل ژاندارمري قمصر در محله ده رسيديم . ناگهان صداي تيراندازي جمعيت را متلاطم كرد. جمعيت، زياد و كوچه ها، تنگ بود . فشردگي جمعيت باعث شد عده اي از راهپيمايان از كوچه به داخل باغ آقاي اصفهانيان - كه حدود يك متر گودتر از كوچه بود - پرت شدند. از اينجا به بعد نظم جمعيت به هم خورد و شايعه زخمي و شهيد شدن برخي همه را نگران كرد. لذا دير شدن زمان ، سردي و تاريكي هوا و ناوارد بودن مردم كاشان به كوچه هاي قمصر ادامه مسير را دشوار مي كرد . لذا پايان راهپيمايي اعلام شد و جمعيت با همان وسيله ها - البته با سختي زياد - به كاشان برگشتند . خوشبختانه برابر اطلاع، آن شب جز آقای حاج عباس دارایی نژاد - که مجروح شد -  كسي شهيد و از گلوله زخمي نشد.ظاهرا تیراندازی ها همه هوایی بود!


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : دو شنبه 20 بهمن 1393 | 8:40 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

                 خاطرات انقلاب - ۶    


در یک قدمی زندان

 

    اواسط پاییز سال ۱۳۵۷ بود . مدارس همه تعطیل بود و فرهنگیان در حال اعتصاب . امام راحل (ره) در آن روزها در نوفل لوشاتو بودند و مصاحبه ای جالب و مفصل با روزنامه لوموند چاپ پاریس داشتند. چاپ و انتشار آن برای تسریع در روند انقلاب خیلی مفید و اثربخش بود . ما بر آن شدیم تا این مهم را با هر خطری که داشت به انجام برسانیم . 

  امام (ره) همیشه تاکید می کردند مردم صاحب حق هستند و او نمی‌تواند چیزی را یک طرفه مطرح و بر مردم تحمیل کند؛ چنان‌چه در همان زمان در مصاحبه با لوموند فرمودند: 

 « اگر مردم نخواهند، حجت بر من تمام است و ما برمی‌گردیم.»

   روزی من به اتفاق زنده یاد مرحوم استاد حسین تمنایی و با فولکس ایشان متن مصاحبه را به قمصر بردیم.

  در دبیرستان یک دستگاه پلی کپی داشتیم. برای محافظت از آن از اداره به ما توصیه کرده بودند که حفاظی محکم و آهنی بسازیم و دستگاه پلی کپی را در آن جا بدهیم که مبادا توسط خرابکاران ( انقلابیون) ربوده و با آن اعلامیه های ضد رژیم چاپ شود !

   با هم به دبیرستان قمصر رفتیم و در را از درون بستیم به تکثیر مصاحبه امام با لوموند پرداختیم. پس از تکثیر اعلاميه ها، مرحوم تمنایی آن ها داخل یک ساک ریخت و برای توزیع به کاشان برد .

    چند روز از این واقعه گذشت. تلفن های کاشان - قمصر در آن روزها هندلی بود . 

   یک روز وقتی به خانه آمدم همسرم گفت :

  آقای تمنایی از کاشان تلفن زدند و گفتن آقای رضا علوي به مسافرت رفتند، شما هم ساك خود را ببند!!

  با خود انديشيدم كه معني اين اصطلاحات چيست؟! آقاي رضا علوي كيست؟ مسافرت، ساك بستن و...

  ناگهان به ذهنم رسيد كه قرار بوده آقاي رضا انصاريان كه خانه شان در خيابان علوي كاشان است، اين اعلاميه ها را توزيع كنند . احتمالا ايشان در حين توزيع دستگير شده و باز احتمالا زير شكنجه ناگزير به اعتراف خواهد شد و ما را به عنوان چاپ كننده لو خواهد داد . بنابراين ما بايد براي رد گم كردن هر چه زودتر آثار و بقاياي اين مصاحبه را منهدم كنيم .

  لذا بلافاصله به دبيرستان برگشتم و تمام استنسيل ها و كاغذپاره هاي مربوط به مصاحبه را از بين بردم .

   ضمنا كتاب ها و اعلاميه ها و نوارهاي مربوط به انقلاب را مخفي كرديم و به انتظار يورش ناگهاني ساواكي ها و ماموران امنيتي نشستيم. هر كس در مي زد ، با نگراني در را مي گشوديم و هر آن انتظار آن ها را داشتيم.

  بعدها فهمیدم آقاي انصاريان به اتفاق چند نفر در يك ماشين در خيابان هاي كاشان در حال توزيع آن اعلاميه ها دستگير شدند ، اما آقاي انصاريان كه اعلاميه ها را از آقاي تمنايي تحويل گرفته بودند، مي دانستند كه من چاپ كرده ام . اما به ساير دوستان همراه نگفته بودند كه منبع چاپ آن ها كجاست . ايشان و ساير دوستان حدود يك ماه در زندان شهرباني كاشان صبورانه هر گونه شكنجه را تحمل كردندو ما را لو ندادند.

   سر انجام بالا گرفتن امواج انقلاب و سست شذن پايه هاي رژيم پهلوي، حاكميت را ناگزير كرد كه همه زندانيان از جمله آقاي انصاريان و ساير دوستان را آزاد كنند . متاسفانه دست و پاي يكي از دوستان در زير شكنجه شكسته بود!


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 19 بهمن 1393 | 7:14 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

    خاطرات انقلاب - ۵

 

  همسفری با نیروهای سرکوبگر

 

    پس از اعتصاب و تعطیلی مدارس در پاییز ۱۳۵۷ من و خانواده، قمصر را ترک کردیم و در شهر کاشان بسر می بردیم. ما در هفته یک روز برای سرکشی از دبیرستان و منزل و گاهی چاپ اعلامیه ها و پیام های امام راحل(ره) با دستگاه پلی کپی دبیرستان به قمصر می رفتیم. ضمنا در این رفت و آمدها طي جلساتي كه با بچه هاي قمصر داشتيم ، آخرین پیام ها ، خبرها و اعلاميه ها را بين كاشان و قمصر رد و بدل مي كرديم.

    در اواخر پاييز سال ۵۷ روزي به اتفاق همسر و پسرم مهدي كه آن زمان ۴ سال داشت ، براي انجام همين برنامه ها به قمصر رفتيم. پس از پايان كارمان وسيله اي براي برگشت به كاشان نداشتيم . ناگزير از محله ده با پاي پياده بيرون آمديم و به سوي جاده كمربندي رفتيم . ساعتي سر جاده به انتظار ماشين ايستاده، يا قدم زديم .  نزذيك غروب بود و سرماي اواخر پاييز قدري گزندگي داشت. جاده خلوت بود و ماشيني و حتي عابري ديده نمي شد . ضما من يك ساك حاوي مقداري اعلاميه و نوار كاست از امام و تعدادي كتاب هاي دكتر شريعتي و ديگران به همراه داشتم.

     در سه كيلومتري بالاي قمصر روستاي كوچكي است به نام " مازگان" . اين روستا هنوز هم حدود ۱۰۰ - ۱۵۰ نفر جمعيت دارد كه همه بهايي هستند. در آن روزها ماموران امنيتي و نظامي شايع كرده بودند كه مسلمان ها قصد حمله و كشتار بهاييان را دارند. با اين بهانه واهي هميشه ده ها سرباز و نيروي نظامي با تجهيزات بسيار در آن جا مستقر كرده و عملا آن روستا را محاصره كرده بودند. 

   در آن روز كه ما منتظر خودرو عبوري براي سفر به كاشان بوديم ، ناگهان از دور از سوي مازگان يك كاروان نظامي با چندين جيپ و ريو ارتشي حامل نظاميان و سربازان مسلح را ديديم كه براي رفتن به كاشان به سوي مي آمدند. در لحظاتي ترس شديدي بر ما مستولي شد كه اگر توقف كنند و ما و ساك ما را بازرسي كنند ، حسابمان پاك است ! 

   نخستين جيپ با چند نيروي ژاندارمري از مقابل ما گذشتند و نگاه معني داري كردند ، اما بدون توقف رد شدند، ولي در حدود ۲۰۰متري ما توقف كردند. دومي هم به همين صورت گذشت . اما پس رد شدن از ما در كنار جيپ اولي توقف كرده و پس از گفتگويي با هم ،جيپ دومي به صورت دنده عقب برگشت .

  ناگهان دل ما فرو ريخت . اما با توكل بر خدا خودمان را كاملا حفظ كرديم و عادي نشان داديم . جيپ برگشت تا مقابل ما رسيد . سرگرد هاشمي فرمانده ژاندارمري كاشان به اتفاق استوار قطبي و راننده جيپ در جلو و ۴ نفر سرباز در صندلي هاي عقب جيپ نشسته بودند. سرگرد هاشمي از من پرسيد؟

شما در اينجا چه كار مي كنيد و چرا اينجا ايستاده ايد؟

 گفتم : ما منتظر ماشين براي رفتن به كاشان هستيم.

   ايشان در ميان بهت و حيرت آميخته با ترس و نگراني ما بلافاصله از جيپ پياده شد و به سربازان دستور داد كه از جيپ پياده شده در ريو ها سوار شوند . هر ۴ نفر را پياده كرد كه حتي ما با خانواده راحت بتوانيم در صندلي هاي عقب جيپ بنشينيم . هنوز ما نمي دانستيم داريم بازداشت مي شويم، يا مورد لطف قرار گرفته ايم!!

   پس از سوارشدن و حركت به تدريج از شغل و اهليت و كار من در قمصر پرسيد كه توضيح دادم :

  اصالتا اهل كاشانم و فعلا دبير و مسئول دبيرستان قمصر هستم و به علت تعطيلي مدارس در كاشان سكونت دارم و هفته اي يك بار براي سركشي به دبيرستان به قمصر مي آيم.

   در عين حال هر لحظه نگران بودم كه از محتويات ساك من سوال يا بازرسي كند . ولي خوشبختانه چنين فكري يا به ذهنش نرسيد و يا نمي خواست چنين كاري بكند و چنين قصدي نداشت.

   من همچنان از نيروهاي سركوبگر شاه چهره هايي خشن و پست در ذهن داشتم و ابراز چنين محبت هايي را غيرممكن و بعيد مي دانستم . تا اين كه در اواسط راه حدود كارخانه گلابگيري در آن سرماي پاييزي جوان چوپاني را ديديم كه با حركت دست و انگشتان خود وانمود مي كرد كه به كبريت نياز دارد. با كمال شگفتي و دور از انتظار ما سرگرد هاشمي فورا به راننده دستور توقف داد و از استوار قطبي پرسيد :

 آيا كبريت داري؟ او پاسخ داد : ندارم . گفت : پس چگونه آمپول مي زني؟!

   سپس پياده شد و خودروهاي ديگر را متوقف كرد و از همه پرسيد؟ چه كسي كبريت دارد؟

  آن قدر جستجو كرد تا كبريتي به دست آورد و به چوپان داد و از او پرسيد : 

آيا كار ديگري دارد؟ يا چيز ديگري لازم دارد، يا نه ؟ پس از آن خدا حافظي كرد و به كاروان دستور حركت داد. 

من از این برخورد انسانی و دل رحمی این فرمانده نظامی رژیم شاه خیلی لذت بردم و خوشم آمد.

    هنگامي كه كاروان نظامي به نخستين خيابان كاشان - خيابان علوي - رسيد ، دسته هاي مردم را ديديم كه گروهي شعار مي دهند:

   اويسي ! اويسي ! مرگت شده عروسي !

   بعدها فهميديم در آن روز شايع شده بود كه اويسي فرماندار نظامي تهران ترور شده است ! ( اين شايعه بي اساس بود و نمي دانم توسط چه كسي و چرا بين مردم ترويج شده بود.)

    در حوالي ميدان كمال الملك سرگرد هاشمي از من پرسيد: 

كجا مي خواهيد پياده شويد؟

من كه هنوز نگران دستگيري خود بودم و مي خواستم هر چه زودتر پياده شده از اين نگراني خلاص شوم  ، گفتم : هر كجا توقف كنيد، پياده مي شويم. 

  ايشان گفت : ما تا دروازه عطار - محل پاسگاه ژاندارمري - مي رويم . شما هر جا كه راحت تر هستيد، پياده شويد . تعارف نكنيد . 

اتفاقا مسير ما هم همان جا بود .

  در ميدان دروازه عطار بنا به درخواست من دستور توقف داد و من با همسر و پسرم پياده شديم و از ايشان و بقيه همراهان تشكر كرديم . ايشان هم به گرمي و تشكر متقابل از ما خداحافظي كرد .

  اين خاطره سيمايي لطيف و مهربان از برخي از نيروهاي مسلح در ذهن ما به جاي گذاشت . سيمايي كه بعدها فهميدم نه استثنا كه خود قاعده بود . زيرا افراد نظامي و انتظامي نيز چون هم اكنون بخشي از مردم و با مردم هستند و اگر چند صباحي تحت فرمان فرماندهي غير مردمي ناگزير از اطاعت مافوق باشند ، نهايتا و فطرتا انسان هايي مسلمان ، مردمي و باوجدان هستند . بايد اين پندار را اصلاح كرد و اين باور را پذيرفت كه تصميم گيرنده نهايي انسان ها ، فطرت پاك و وجدان الهي آنان است ، نه فرمانده و رئيس مافوق !


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : شنبه 18 بهمن 1393 | 7:2 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

                      خاطرات انقلاب -۴    

رهايي از بازداشت

 

 در سال های قبل از انقلاب ما در دبيرستان قمصر براي كتابخانه مكان يا حتي قفسه اي نداشتيم . من با هزينه خودم كتاب هايي مي خريدم و در يكي از اتاق ها آن را روي زمين مي چيدم و گاهي آن ها را به عنوان جايزه و هديه با انتخاب خود دانش آموزان و گاهي هم به عنوان عاريه براي مطالعه مي دادم .

  روزي در ساعت دوم آقاي م.ف مسئول آموزش و پرورش قمصر هراسان و كمي خشمگين به دبيرستان آمدند و فورا به اتاق كتاب ها رفتند و گفتند:

 فورا اين كتاب ها را جمع كنيد و از دبيرستان بیرون ببريد .

 گفتم : چرا؟

گفتند : فعلا هرچه زودتر ببريد تا بعدا قضايا را برايتان تعريف كنم .

من اين كار را انجام دادم . بعدها اصل مطلب را فهميدم . آن روزها معروف بود كه شهيد آيت الله غفاري را در زندان شاه با شكنجه هايي چون سرب داغ و مته روي مغز به شهادت رسانده اند. من اين خبرها را براي بچه ها گفته بودم . گزارشگري(بخوانيد جاسوسي) اين خبر را دست به دست به ساواك منتقل كرده بود . آن زمان كاشان از نظر امنيتي زير نظر ساواك قم بود . 

 امام سجاد(ع) مي فرمايند : الحمد لله الذي جعل اعدائنا من الحمقا .

 خداي را شكر كه دشمنان ما را از بين احمق ها قرار داد.

  من خبر شهادت آيت الله غفاري را بدون ذكر نام در كلاس گفته بودم ، ولي گزارشگر بي سواد شخص شهيد شده را آيت الله شمس آبادي تصور و گزارش كرده بود. (آيت الله شمس آبادي نيز آن روزها به دست افرادي ناشناس كشته شده بود.)

   وقتي مرا متهم به گفتن اين مسائل در كلاس كردند ، پاسخ دادم :

 همه مي دانند كه آيت الله شمس آبادي نه در زندان و نه به اين گونه كشته شده است . بنابراين كل نقل قول از من دروغ است.

  آن روز پس رسيدن اين گزارش به ساواك قم دو نفر مامور را براي دستگيري من به كاشان و قمصر مي فرستند . اين دو نفر در سر راه خود به سوي قمصر صلاح مي بينند خبر دستگيري من با اطلاع رئيس آموزش و پرورش كاشان باشد. لذا به نزد او مي روند و خبر را به اطلاع ایشان می رسانند . آقاي ستوده رئيس وقت آموزش و پرورش كاشان (كه انسان بد ذاتي نبود) بدون اين كه مرا بشناسد، به اين دو نفر مي گويد :

 تنبيه ايشان را بر عهده من بگذاريد.

  آنان مي گويند : نه ، ما دستور داريم فقط او را دستگير كنيم و با خود ببريم. فقط رئيس ساواك قم مي تواند اين دستور را لغو كند .

ناچار آقاي ستوده تلفني همين درخواست را از رئيس ساواك قم مي كند . با موافقت رئيس ساواك اين دو نفر بر مي گردند.

 پس از رفتن اين دو نفر آقاي ستوده با آقاي م.ف تلفني تماس گرفته و ضمن تعريف ماجرا در باره كارهاي ضد رژيم توسط من به ايشان هشدار مي دهد و مي خواهد كه مرا محدود كند .

 متعاقب اين مسائل پشت پرده بود كه آن روز آقاي م.ف به دبيرستان آمدند و خواستند كتاب ها را جمع و از دبيرستان خارج كنم.

   به اين ترتيب آن روز خطر دستگيري من توسط ساواك قم رفع شد. 

البته جا دارد من از حسن نیت آقای ستوده رئیس وقت آموزش وپرورش و آقای م.ف.تشکر و سپاسگزاری کنم.


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : پنج شنبه 16 بهمن 1393 | 11:12 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

     خاطرات انقلاب -۳        افتتاح حزب رستاخیز قمصر

 

چند سال قبل از انقلاب در یک روز پنجشنبه در زنگ آخر آقای م.ف مسئول آموزش و پرورش قمصر و دبیر حزب رستاخیز قمصر با پارچه نوشته ای به دبیرستان آمدند . ایشان به من گفتند:

شما تشریف ببرید . من لحظاتی با دانش آموزان کار دارم.

    لازم به توضیح است که من سرپرستی دبیرستان را با شرایطی پذیرفته بودم ، ازجمله : در صبحگاه ها دعا به شاه نكنيم ، در كلاس ها عكس شاه نزنيم، مراسمي به عنوان چهارم آبان به مناسبت زادروز شاه اجرا نکنيم و مناسبت هايي چون ۱۵ بهمن ، ۲۱ فروردين و...نداشته باشم . ايشان به طور ضمني و بي سر و صدا اين شرايط را پذيرفته بودند و در اين مواقع خودشان شخصا اقداماتي انجام مي دادند.

   آن روز من به سوي خانه راه افتادم و واقعا نمي دانستم با آنان چه كاري دارند. همان طور كه مي رفتم ، نگاهي به عقب كردم و ديدم ايشان پرده نوشته را بازكرده و براي دانش آموزان سخن مي گويد.

   آن روز و روز بعد گذشت.

صبح روز شنبه وقتي عازم دبيرستان بودم ، آقاي علي محمد رمضاني كارمند نمايندگي آموزش و پرورش به من گفت : 

آقاي م.ف از دست شما بسيار عصباني است !

 با تعجب پرسيدم : چرا؟!

گفت : ديروز جمعه آقاي دكتر عاملي دبيركل حزب رستاخيز ملت ايرات براي افتتاح حزب رستاخيز به قمصر آمده و آقاي م.ف در پارچه نوشته اي از قول دانش آموزان قمصر به ايشان خيرمقدم گفته و از دانش آموزان خواسته بودند كه هيچ كس در اين مراسم غايب نباشد، در حالي حتي يك دانش آموز در اين مراسم شركت نكرده بود!!

 من گفتم : خوب ! به من چه ربطي دارد؟

 گفت : دانش آموزان را تحت تاثير افكار و سخنان شما مي داند. 

گفتم : من كه واقعا نمي دانستم با بچه ها چه كار دارد و بعد از روانه كردن من به سوي خانه ام، هيچ ديدار و رابطه اي با دانش آموزان نداشته ام .

   بعدها وقتي همين مسائل را با خود آقاي م.ف مطرح كردم گفتند:

 مي دانم شما در اين مورد خاص چيزي نگفته و كاري نكرده ايد ، اما در مجموع به گونه اي دانش آموزان را تربيت كرده ايد كه هر چه را كه شما بگوييد ، وحي منزل مي دانند و هرچه ما بگوييم ، چرت و پرت مي شمارند!!

  البته ايشان انسان خوش نيتي بودند و هيچ گاه از اين مسائل به عنوان وسيله اي براي پاپوش درست كردن براي من استفاده نمي كردند. ولي آن روز اعتراف كردند كه آقاي "و " دبير حزب رستاخيز كاشان به ايشان گفته هر چه هست زير سر فلاني (من) است!!

...و من خوشحال بودم كه پيام هاي تربيتي ما تا حدي دروني شده و در عمق باور بچه ها ريشه كرده و متاسفانه همين نقطه قوت آن روز ، امروز به نقطه ضعف تبديل و دچار بحران شده است.


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : چهار شنبه 15 بهمن 1393 | 6:58 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

    اعتصاب و تحصن پيروزمندانه فرهنگیان قمصر

 خاطرات انقلاب /2

   در یکی از روزهای مهرماه سال ۱۳۵۷ در قمصر از خانه عازم دبیرستان، محل کارم بودم . ژیان سفید رنگ آقای سیدحسین سعادت یار دبير مدرسه راهنمايي قمصر را در حال حركت دیدم ، در حالي كه دو نفر ژاندارم مسلح در صندلي هاي عقب نشسته بودند . با اشاره من توقف كرد . من در صندلي جلو نشستم و پس از احوال پرسي گفتم:

چطور مسافر سوار كرده اي؟ 

گفت : مسافر نيستند . اين دو نفر امروز صبح زود در كاشان به منزل ما آمده و مرا بازداشت کرده و به پاسگاه ژاندارمري قمصر مي برند.

  من از ماموران علت احضار آقاي سعادت يار را پرسيدم . پاسخ دادند:

علت احضار در پاسگاه معلوم مي شود.

 در اين حين ما به جلوي پاسگاه رسيديم . ايشان توقف كرد. ما پياده شديم و ماموران آقاي سعادت يار را به داخل پاسگاه بردند.

 من به دبيرستان رفتم، ولي پيش خود فكر كردم كه در صورت كوتاهي ما ، ممكن است ماموران آقاي سعادت يار را بزنند و با پرونده قطوري ايشان را به دادگاه و زندان بفرستند. ناگزير بايد كاري كرد . بنابراين فورا با ساير همكاران تلفني تماس گرفتم و به ايشان توصيه كردم فورا محل كار خود را ترك كنند و دسته جمعي به دفتر نمايندگي آموزش و پرورش بيايند . دبيرستان ، نمايندگي آموزش و پرورش ، بخشداري و پاسگاه ژاندارمري هر چهار نهاد در محله ده قمصر و نزديك به يكديگر قرار داشتند .

 خودم نيز دبيران دبيرستان را برداشته عازم نمايندگي شدم . كم كم چند نفر از همكاران ديگر هم آمدند و اعتصاب و تحصن نيم بندي صورت گرفت . از آقاي م. ف مسئول آموزش و پرورش قمصر خواستم ضمن تماس با بخشدار به ايشان تاكيد كنند كه تا آزادي فوري و اعاده حيثيت از آقاي سعادت يار ما به تحصن خود در آموزش و پرورش ادامه مي دهيم. در ضمن دانش آموزان دبيرستان نيز در حياط دبيرستان تجمع كرده ضمن دادن شعارهاي ضد دولتي، آزادي دبير خود را درخواست مي كردند. صداي شعار بچه ها به بخشداري مي رسيد . خبر تحصن ما و صداي شعار بچه ها بر وحشت بخشدار و ژاندارمري مي افزود.

   پس از ساعتي بخشدار تلفني از من دعوت كرد تا براي مذاكره به بخشداري بروم . من هم پذيرفتم و در آنجا ضمن دفاع از آقاي سعادت يار ، بازداشت ايشان را توهين به همه فرهنگيان دانستم . بخشدار از ما خواست كه بر سر كار خود برگرديم و او قول داد كه همه تلاش خود را براي آزادي آقاي سعادت يار اعمال كند . ولي من بازگشت به كار را پيش از آزادي ايشان رد كردم و به آموزش و پرورش برگشتم.

    لحظاتي بعد رئيس پاسگاه را ديديم كه به اتفاق دو مامور مسلح از داخل باغ ها و از بيراهه به سوي بخشداري مي رود . از اين كه رئيس پاسگاه حتي با اسكورت ماموران مسلح مي ترسيد از راه اصلي و از مقابل ما عبور كند، بر اعتماد به نفس ما افزود. ظاهرا مذاكرات رئيس پاسگاه و بخشدار به درازا كشيد . در اين هنگام بخشدار دوباره از من دعوت كرد در يك جلسه سه جانبه با رئيس پاسگاه مسئله را حل كنيم . من به بخشداري رفتم . 

    در آنجا فهميدم كه قضيه از اين قرار است كه نيمه شب گذشته آقاي سعادت يار و آقاي رضا واثقي (از دبيران كاشان ) و آقاي محمد ملكي (كتابدار كتابخانه قمصر) سه نفري در خلوت نيمه شب به همه در و ديوار هاي قمصر شعارهاي ضد دولتي نوشته و در پايان هوس مي كنند روي ماشين سواري فيات رئيس پاسگاه هم كه مقابل خانه اش در محله پايين پارك بوده ، شعار بنويسند. در هنگام نوشتن شعار روي بدنه ماشين رئيس پاسگاه، او بيدار شده از پنجره طبقه دوم خانه خود ،آقاي سعادت يار و ژيان سفيدرنگ او را شناسايي مي كند . وقتي آقاي سعادت يار و همراهان ، او را در بالاخانه اش مي بينند ، فورا سوار شده مي گريزند . او هم با چند مامور ايشان را تعقيب مي كند، ولي بين راه ايشان را گم مي كند ، لذا صبح زود ماموراني را جهت بازداشت ايشان به خانه شان در كاشان مي فرستد .

   آقاي صالحي رئيس پاسگاه در بخشداري به من مي گفت : 

 آقاي شفيعي مطهر ! به جقه اعلي حضرت قسم، من خودم از پنجره خانه ام آقاي سعادت يار و دوستانش را ديدم كه روي بدنه ماشينم شعار مي نوشتند .

 ولي من منكر شدم و گفتم :

محال است اقاي سعادت يار دست به چنين كاري بزند . شما اشتباه مي كنيد. 

 من به بخشدار و رئيس پاسگاه گفتم :

 در حالي كه همه ايران در حال تظاهرات ، اعتصاب و تحصن هستند ، قمصر هنوز در آرامش است . اين كارهاي تحريك آميز شما دارد آرامش قمصر را به هم مي زند.

  اين اصرار و انكار متقابل ما مدتي طول كشيد و هيچ كدام از ادعاي خود كوتاه نيامديم. بخشدار هم نتوانست هيچ يك از ما دو طرف قانع كند. كار به بن بست رسيد . بخشدار ناگزير ، رئيس پاسگاه را مرخص كرد و گفت  :

 من از طريق رئيس ژاندارمري كاشان مسئله را پي مي گيرم. 

   من به آموزش و پرورش به ميان همكاران برگشتم . ناهار را در همان جا با نان و پنير و سيب زميني سپري كرديم. من نگران بودم كه اگر كار به درازا بكشد ، همكاران دوام نياورند . ولي اين حقيقت را فهميده ام كه هميشه پيروزي از آن طرفي است كه لحظه اي بيشتر مقاومت كند . لذا به هر قيمتي بود همكاران را در همان جا نگاه داشتيم .

 حدود ساعت ۱۵ بخشدار به من خبر داد كه بحمدالله ضمن مذاكره با رئيس ژاندارمري كاشان قرار شده آقاي سعادت يار آزاد شده و پرونده مختومه اعلام گردد. ما باز هم تحصن خود را ادامه داديم تا اين كه آقاي سعادت يار را آزاد كرده و نزد ما فرستادند.

     نشست پيروزمندانه ما حدود ساعت ۱۶ با صلوات و شادماني به پايان رسيد

    صبح چند روز بعد مثل هر روز از خانه پياده به سوي دبيرستان مي رفتم. ناگهان فيات سواري آقاي صالحي رئيس پاسگاه را ديدم كه به سوي ژاندارمري مي رفت . وقتي مقابل من رسيد ، توقف كرد و مرا دعوت به سوار شدن كرد. من نيز سوار شدم . پس از سلام و احوال پرسي آقاي صالحي گفت:

  آقاي شفيعي مطهر! اكنون كه آن قضيه گذشت و هر چه بود تمام شد ، ولي به جان بچه هايم قسم آن شب خود آقاي سعادت يار بود كه روي همين ماشين شعار مي نوشت . 

حالا مقابل ژاندارمري رسيده بوديم و من در حالي كه پياده مي شدم گفتم :

آقاي صالحي ! اشتباه مي كنيد! آقاي سعادت يار هرگز چنين كاري نمي كند!!


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : سه شنبه 14 بهمن 1393 | 10:7 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

                                   خاطرات انقلاب /1

 گفت : مثل این که شما نسل اولی ها خوشی زیر دلتان زده بود که با انقلاب ، رژیم شاه را سرنگون کردید و باعث عقب افتادگی ما شدید ! شاه داشت ایران را متمدن می کرد. شما ظرفیت استفاده از فضای باز سیاسی را نداشتید. لذا انقلاب کردید! 

 

  گفتم : خود گویی و خود خندی . عجب مرد هنرمندی؟!  خود می دری و خود می دوزی؟! کدام تمدن و پیشرفت ؟ و کدام فضای باز؟ لازم است برخی از خاطرات سیاسی آن سال ها را که خود شاهد آن بودم ، برایت بازگو کنم ُ تا خود جو حاکم بر ان زمان ها را احساس کنی. آيا تو ظرفيت شنيدن واقعيات را داري؟

 گفت : دارم ، به شرطي كه حرف هاي كليشه اي را كه خود هزار بار شنيده ام و خوانده ام و حتي بهتر از تو آن ها از حفظ كرده ام ، برايم تكرار نكني!!

گفتم : به چشم ! من فقط خاطراتي را بازگو مي كنم كه خود شخصا شاهد يا عامل آن بوده ام و حتي هنوز آن ها را در جايي ننوشته ام. 

  گفت:....و حتي نگفته اي؟

گفتم : شفاهي چرا. من اين خاطرات را دوبار ضبط ويدئويي كرده ام. مرتبه اول به دعوت مركز اسناد انقلاب اسلامي طي چند مرحله به صورت تاريخ شفاهي نقل كرده ام و به صورت ويدئويي ضبط شده است و بار دوم به دعوت شبكه دوم صدا و سيماي جمهوري اسلامي در چند جلسه ضبط ويدئويي كرديم و در چند برنامه در ايام دهه فجر از شبكه دوم سيما پخش شد ، اما هنوز آن ها را به صورت مكتوب عرضه نكرده ام. 

    البته فضاي زماني و مكاني اين خاطرات سال ۱۳۵۷ و شهرستان كاشان است .

گفت : پس لطفا بدون شعارزدگي ، تعصب و آگرانديسمان بيان كنيد . به طوري كه من نسل سومي بتوانم بدون تعارف باور كنم.

گفتم : به چشم!!

  خاطره اول :  تعطيلي دبيرستان

   سال تحصيلي ۵۸- ۱۳۵۷ تازه آغاز شده بود. دانش آموزان به كلاس مي رفتند ، اما گاهي همنوا با مردم شهر شعارهاي انقلابي مي دادند. روز هشتم مهرماه گروهي از كماندوهاي مسلح به دبيرستان امام خميني(ره) كاشان ( پهلوي سابق ) حمله كردند و بي رحمانه دانش آموزان را كتك زدند. به دنبال اين يورش اين دبيرستان و به دنبال آن ساير مدارس به تعطيلي و اعتصاب كشيده شد. در مدت كوتاهي همه معلمان اعتصاب كردند و همه مدارس تعطيل شد .

   در آن زمان من دبير و مسئول دبيرستان قمصر كاشان بودم . من و ساير دبيران از مظالم رژيم شاه براي دانش آموزان مي گفتيم و آنان نيز گاهي با راهپيمايي هاي كوتاه و شعارهاي ضد شاه ، احساسات انقلابي خود را ابراز مي كردند. اما دبيرستان قمصر و ساير مدارس آن جا بر خلاف ساير مدارس باز بود و اين اعتصاب يك پارچه فرهنگيان را مخدوش مي كرد. ما مي خواستيم اين پيام را به گونه اي به بچه ها منتقل كنيم كه ساواك شاه نتواند آن را به صورت مدركي عليه ما به كار گيرد.

   لذا يك شب در خانه ما با كمك آقاي محمد ملكي ( كتابدار كتابخانه قمصر) و آقاي خسرو نمازي ( يكي از دانش آموزان آن زمان و دبير فعلي ) و يكي دو نفر ديگر از بچه ها اطلاعيه اي از قول " انجمن اسلامي دانش آموزان دبيرستان پهلوي كاشان " نوشتيم و همان را شبانه به ديوارهاي ساختمان ذبيرستان قمصر چسبانديم . در اين اطلاعيه از دانش آموزان قمصر خواستيم هماهنگ و همراه با ساير دانش آموزان ايران و كاشان به صفوف اعتصابيون پيوسته و عليه رژيم شاه ستمگر بپا خيزند.

   صبح روز بعد هنگامي كه طبق معمول عازم رفتن به دبيرستان بودم ، در نزديكي دبيرستان ناگهان پسر رئيس پاسگاه ژاندارمري دوان دوان نزد من آمد و گفت :

 خرابكاران به در و ديوار دبيرستان اعلاميه چسبانيده اند و بچه ها با خواندن آن، همه دبيرستان را ترك كردند و رفتند .

  من كه خود را متعجب و بي خبر نشان مي دادم ،به دفتر دبيرستان رفتم و به اتفاق برخي دبيران به گفتگو درباره مسائل روز و انقلاب پرداختيم .

   پس از لحظاتي ماشين جيپ ژاندارمري به صحن دبيرستان آمد و چند مامور مسلح از آن پياده شدند و به سوي محل نصب اطلاعيه ها رفتند.

 پس از دقايقي يكي از سرباز ها به دفتر آمد و گفت : رئيس پاسگاه با شما كار دارند. لطفا بياييد.

  من هم به محل نصب اطلاعيه ها رفتم . ديدم رئيس پاسگاه برافروخته و ناراحت است و مرا عامل اين كار ها مي داند. او گفت : 

آقاي شفيعي مطهر! چه كسي اين اطلاعيه ها را اينجا چسبانيده است؟ من هم بلافاصله گفتم :

 اتفاقا من هم همين سوال را از شما دارم . من معلم هستم ، نه مسئول تامين امنيت  شهر . شما مسئول حفظ امنيت هستيد. شما بايد پاسخگو باشيد. چگونه امنيت شهر را حفظ مي كنيد كه خرابكاران از شهرهاي ديگر شبانه به قمصر مي آيند و به ديوار دبيرستان اطلاعيه مي چسبانند و شما به جاي حفاظت و انجام وظايف پاسداري خود از من معلم مي پرسيد؟!!

   او كه انتظار چنين پاسخ تندي را از من نداشت و در حضور عوامل خود شرمنده شده بود ، با تهديد گفت: بسيار خوب ! من در دادگاه روشن خواهم كرد كه خرابكار كيست و چه كسي اين ها را چسبانيده است.

 سپس دستور داد كمي آب و پنبه آوردند تا اطلاعيه ها را سالم از ديوار بكند و بتواندآن ها را با خط شناسي عليه من مطرح كند.

   پس از رفتن ايشان و ساير ماموران، من براي پيشگيري از توطئه او بلافاصله به كاشان و نزد رئيس آموزش و پرورش وقت كاشان آقاي ستوده رفتم و گفتم:

   علي رغم اعتصابات گسترده من تا امروز دبيرستان قمصر را داير نگاه داشتم ، ولي امروز رئيس پاسگاه ژاندارمري و چند مامور مسلح به دبيرستان حمله كردند و متعاقب آن همه دانش آموزان از ترس فرار كردند و من ديگر نمي توانم آنان را باز گردانم .

  ايشان مرد خوبي بودند و احتمالا نيت خيري داشتند ، ولي چيزي ابراز نمي كردند. لذا پس از قدري دلداري، به من گفتند :

 حق با شماست. در كاشان نيز نيروهاي مسلح شاه همين عمل احمقانه را عليه دبيرستان پهلوي انجام دادند. شما وظيفه خود را به خوبي انجام داديد . من هم اين مسئله را در شوراي تامين فرمانداري مطرح مي كنم.

... و اين گونه دبيرستان و ساير مدارس قمصر نيز به اعتصاب فراگير ملت پيوست.


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : دو شنبه 13 بهمن 1393 | 8:3 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

  ثبات در مدیریت 

گفت : عدم ثبات مديريت ها بلايي براي فرايند مديريت است.

گفتم : ديگر چه ؟

گفت : از اين بدتر اعمال نظريات جناحي ، سياسي و حزبي در گزينش مديران جديد به جاي درنظر گرفتن تخصص و ديگر شايستگي ها .

گفتم : ...و ديگر چه؟

گفت : از همه اين ها بدتر ناسپاسي نسبت به مديران دلسوز و زحمتكش پيشين و لغو برنامه ها و كارهاي مثبت مدير قبلي فقط به علت اين كه اين كار متعلق به پيشينيان است.

گفتم : آفرين ! واقعا جان كلام را گفتي . 

گفت : اما چه فايده چه كسي گوش مي دهد؟

گفتم : چاره چيست؟ بايد مسائل و مشكلات را گفت و نوشت تا در درازمدت در نهانگاه فرهنگ و باور مردم بنشيند و اين باور در فهرست مطالبات مردم قرار گیرد . انگاه ناگزير در عرصه عمل پديدار مي شود.

گفت : حالا خودت بگو در دوران مديريت خود چگونه با اين مسئله برخورد كردي؟

 گفتم: در تمام دوران مديريت خود تا آنجا كه توانستم اين نكته را رعايت كردم . 

مثلا در مدت ۳ سال مسئوليت آموزش و پرورش شهرستان گلپايگان (ظرف سال هاي ۱۳۶۴ - ۱۳۶۷) تنها يك نفر از مديران يكي از دبيرستان ها را - آن هم با دليل قانوني و مستند-  از كار بركنار كردم . جالب است همه مديران پيش از من توسط روساي پيشين منصوب شده بودند و بسياري از من انتظار داشتند با بركناري وسيع مديران تحولي اساسي در آموزش و پرورش آن شهرستان به وجود آورم . اما من با حفظ همه آن نيروها و تنها با تغيير رفتار ها همان تحول مثبت را - البته به باور خودم - ايجاد كردم. 

   و جالب تر اين كه در بدو ورود من برخي از مديران پيشين قصد استعفا داشتند كه آنان را نيز تا توانستم از اين كار منصرف كردم.

من در همه دوران مدیریتم در همه سمت ها کوشیدم همین رویه را ادامه دهم!


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 7 دی 1393 | 9:56 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

مشق هاي زلال مدرسه(17) 

 

 دل نوشته هاي دانش آموزان و دانشجويان در نقد معلم

مشق بیست و ششم

   سلام . سلامی چو بوی خوش آشنایی در دیار دوستی ها و محبت ها

   اینک که در هفته معلم قرار داریم لازم دیدم با نوشتن یک نامه ناقابل احساساتم را نسبت به شما بیان کنم.

    معلم عزیز ! آقای............

    در آغاز می خواستم از زحمات دوساله شما تشکر کنم . بارها می خواستم این کار را بکنم ؛ اما نمي توانستم در بين هزاران واژه ، كلمه اي بيابم تا با آن كلمه مقام تو را بستايم . 

اگر از خدا نمي ترسيدم شما را به عنوان معبود خود انتخاب مي كردم. چرا كه من در هر لحظه از كلاست كه به سر مي بردم ، بيشتر به معنويت نزديك تر مي شدم. آري تو در اين دو سالي كه گذشت ، درس عشق به ذات احديت را به من آموختي . هرگاه كه بهتر به تو مي نگريستم و كلمات عارفانه ات را با جان و دل و از سر اشتياق گوش مي دادم ، بي اختيار روحم به آسمان ها پرواز مي كرد و به دنبال سرچشمه هستي مي گشت . 

گويي تو با كلمات زيبايت كه بوي عشق مي داد ، عاشقي را به معشوق مي رساندي . 

آن گاه كه خدا را براي ما توصيف مي كردي ، من خدا را در تو يافتم ؛ در توي بي قرار نسبت به خدا. تو كه خدا را پس از مدت ها غفلت به من شناساندي . نه تنها با گفتارت ، بلكه با رفتارت كه رفتاري بود خاضعانه و خالصانه در برابر ايزد منان. 

تو خدا را به عنوان اميد نااميدان به من شناساندي . تو گفتي در تنگناهاي زندگي به او توكل كنم. تو با گفتارهاي زيبايت شيوه زندگي مرا تغيير دادي و كلبه محقر قلبم را با ياد او معطر كردي.

   معلم گرامي !

   تو قابل ستايشي ! و من هر چقدركه تلاش كنم تا وصف كاملت را بگويم ، عاجزم . تو جوانه هاي زيباي اميد را در قلبم كاشتي . تو كسي بودي كه مثل شمع فروزان برايمان سوختي و ما را روشني دادي . تو مشكل گشاي مجهولات ما بودي . تو با تمام وجودت چگونه زيستن را به ما آموختي. 

  تو گفتي كه در زندگي نااميد نباشيم و براي مبارزه با نا اميدي كمر همت ببنديم . 

 يادم مي آيد كه شما از همه چيز برايمان صحبت كرديد . از داستان ، لطيفه ، چيستان و....خلاصه از هر دري سخن به ميان آوردي، حتي از چگونگي رفتار با همسر آينده .

    معلم گرامي !

   شما واقعا كيستي و چيستي كه اين گونه براي ما جان فشاني مي كني؟!

   در پايان در برابر اين همه مقام تو ، كاري جز ستودنت نداريم و با تمامي وجود شكر و سپاست مي گوييم و هيچ گاه فراموشت نمي كنيم .

   از خداوند يكتا برايتان اجري بس عظيم خواهانيم.   والسلام

             شاگرد حقير شما - ميدانگاهي - كلاس سوم فرهنگ - ۱۵/۲/۷۰


موضوعات مرتبط: قطعه ادبيخاطرات

تاريخ : سه شنبه 11 آذر 1393 | 6:18 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

مشق هاي زلال مدرسه(15) 

 دل نوشته هاي دانش آموزان و دانشجويان در نقد معلم 

   مشق بیست و چهارم

                    جناب آقای....................

   سلام بر جانشین انبیا . سلام بر ستاره درخشان زندگیم ، او كه آموختن را به من ياد داد ، او كه در كوره راه هاي زندگي چراغ پر فروغم بود و راهنماي ديرآشنايم ، به او كه در هنگامي كه زورق بشكسته ام ساحل را نمي دانست ، چون فانوس پر نوري مرا به ساحل رهنمون شد.

   گفته بوديد نامه اي به يكي از معلمان خود كه نصايح و پندهايش در زندگي شما تاثير داشته است ، بنويسيد و از او قدرداني كنيد . من كسي را نيافتم جز تو ؛ زيرا از آن هنگام كه قدم به كلاس مي گذاري ، سنگيني و متانت تو از همان آغاز برايم يك درس است.  همه سخنانت برايم پند و نصيحت است. باور كن در زندگي پندهايت را رعايت كرده ، تا ابد رعايت خواهم كرد كه اين خود خاطره اي به جاي ماندني است.

  در آن هنگام كه ادب را به من آموختي ، آن هنگام كه راه درست زندگي را به من ياددادي ، وقتي كلام معرفت را به من آموختي ، من نيز چون كويري تشنه كام آن ها را در خود بلعيدم. تو «گذشت» را كه بالاترين درجه از مراحل زندگي انساني است و همه كارها طبق آن صورت مي گيرد، به من آموختي ...

 بدان اي معلم عزيزم ! هرچه گويم از ادب ، هرچه گويم از هنر، از دست هاي پر عطوفت تو كم گفته ام . اين ها گوشه اي است از نصايح گهربار تو به من و امثال من .  اين ها مشتي از خروار است ...

  اكنون به پاس خدمات شايسته ات چند سطري را تقديمت مي كنم :

     مي گويند معلم چون سرو افراشته اي است كه با هيچ بادي از جاي كنده نمي شود و هميشه صبور و مقاوم است...

  مي گويند معلم چون رودي است هميشه شفاف و جاري ، آبي است خروشان و پرتلاطم در تمام مراحل ...

 مي گويند معلم چون نسيمي است كه وزيدنش روح ما را شادي مي بخشد و خورشيدي است كه با اشعه  طلايي اش به ما نور و گرمي مي بخشد...

 اما من هيچ يك را نمي گويم ؛ چرا كه روزي فرا خواهد رسيد كه سروها از جاي كنده شود و تو مقاوم تر از سروي ، چرا كه در غم و شادي و در تمام مواقع خود را با بچه ها يكي دانستي .

 تو از رود هم خروشان تر و شفاف تري ،  چرا كه روزي فرا مي رسد كه جويبارها خشك مي شوند ، اما  زلال كلام تو خروشان تر از آب و رواني گفتارت شفاف تر از جويبارهاست. ...

    در حسن ختام اين را يادآور شوم كه من به خاطر تو از هيچ به همه چيز رسيدم ...

و بدان كه تنها توشه  راهم نصايح توست . اين چراغ تابان را از راه ظلماني و تاريكم بر مگير و مرا در ظلمت رها مكن.

    بگذار مسافر شهر خورشيد تو باشم

   بگذار اشعه  خورشيد كلامت را بر قلبم نشانم

    كلامم سرد و خاموش است

  بتاب تا نهالش جان بگيرد

   نگذار كه نهال نورسته ام در خاك بميرد

     آري ، بتاب ، هميشه و تا ابد!

      قسم به شفق سرخ ، به صبح صادق ، به نيلوفر آسمان ، به زلال بركه ها ، 

  هيچ گاه از خاطرم محو نخواهي شد .

                                 شاگرد حقير شما : موسوي       ۱۴/۲/۷۰

 

 

 


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : یک شنبه 25 آبان 1393 | 8:38 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

خاطره تالیف یک سفرنامه

(یک خاطره جالب)

اکنون  پس از بازگشت از سفر آمریکا بر آنم تا با تدوین،تنظیم و ویرایش یادداشت های سفر،اثری را بیافرینم که بیانگر نگاه من به همه ویژگی ها و بایسته های آن کشور باشد.

این ایده خاطره تالیف چنین اثری درباره ترکیه را در خاطرم زنده کرد.

من در سال های 1371 تا 1373 خورشیدی به مدت 25 ماه در کشور ترکیه (حدود یک سال در استانبول و حدود یک سال در آنکارا ) به تدریس در مدارس ایران اشتغال داشتم. من در همان ایام در کنار کار و تدریسم خیلی دوست داشتم اوضاع این کشور،فرهنگ،مذهب،شیوه زندگی و همه مختصات آن جامعه را بررسی و ارزیابی کنم. همزمان با بررسی شیوه زندگی مردم و بازدید از مراکز فرهنگی - اجتماعی و بناهای تاریخی فراوان،می کوشیدم روزانه همه مطبوعات آن کشور را نیز از نظر بگذرانم. نا آشنایی من به زبان ترکی و نیز با خط لاتین ترکیه مانع بزرگی در تحقق این خواسته بود. 

در آن زمان بخشی از سفارت جمهوری اسلامی ایران موظف بود روزانه همه مطالب برگزیده مطبوعات ترکیه را ترجمه و خلاصه ای از آن را به وزارت خارجه ایران ارسال نماید. سفیر وقت ایران در آنکارا آقای محمدرضا باقری بودند. روزی خدمت ایشان رسیدم و خواهش کردم اگر ممکن است روزانه یک نسخه از خلاصه ترجمه مطالب برگزیده مطبوعات را به من بدهند.ایشان ضمن پذیرش درخواست اینجانب دستور دادند روزی یک نسخه (شامل حدود 10 تا 15 صفحه آ-چهار از این مطالب را همزمان با ارسال به ایران برای این جانب نیز بفرستند.

من هر روز ضمن مطالعه درباره مردم و حکومت و فرهنگ آن کشور این مطالب را نیز بررسی و نکات جالب آن را در یادداشت هایم می آوردم.

نتیجه این بررسی ها و ارزیابی های دوساله کتابی شد به نام « ترکیه؛ آن گونه که من می بینم!»

البته به علت عدم امکانات من، هنوز این اثر چاپ و منتشر نشده است.

یکی از نکات جالب این اثر، پیش بینی من درباره آینده ترکیه در سال های 1371- 1373 خورشیدی است.  در حدود بیش از 20سال پیش در اوج قدرت احزاب لائیک (راه راست و مام میهن) و در دست داشتن حکومت ترکیه، من پیروزی اسلام گرایان در ترکیه را پیش بینی کردم. در آن زمان اسلام گرایان در حزب رفاه با رهبری «نجم الدین اربکان» متشکل شده بودند و آقای « طیب اردوغان» به عنوان عضو این حزب به عنوان شهردار استانبول برگزیده شدند. زیرا اکثریت انجمن شهر استانبول از حزب رفاه انتخاب شده بودند.

نکته جالب تر این که قدرتمداران عرصه سیاست با تکیه بر قدرت ارتش و با حکم دادگاه، حزب اسلامی رفاه را منحل کردند و ظاهرا گامی در جهت عکس پیش بینی من برداشتند. اما از آنجا که فکر نواندیشی دینی در لایه های ژرف جامعه ترکیه ریشه داشت، اسلام گرایان در حزب جدیدی به نام «فضیلت» گرد آمدند. باز هم کانون های قدرت، انسجام طرفداران اندیشه اسلام مترقی را برنتافتند و مجددا طی حکمی حقوقی  رای بر انحلال حزب فضیلت دادند.

این دفعه اسلام گرایان نواندیش و مترقی به رهبری طیب اردوغان حزبی تازه به نام « عدالت و توسعه » تشکیل دادند که اکنون حکومت و قدرت را در ترکیه در دست دارد. 

...و باز به نکته جالب دیگری اشاره کنم و آن این که تا قبل از روی کار آمدن این حزب همیشه احزاب لائیک چون فاقد اکثریت مطلق بودند ، برای در دست گرفتن دولت ناگزیر بودند چند حزب با هم ائتلاف کنند؛اما حزب عدالت و توسعه تنها حزبی است که با کسب اکثریت مطلق آرای ملت توانسته است به تنهایی در ترکیه دولت تشکیل بدهد.


موضوعات مرتبط: مقالاتخاطرات

تاريخ : جمعه 14 شهريور 1393 | 19:4 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

روزی رسان خداست !

امروز محمد برای درمان یکی از دندان هایش به دندان پزشکی رفته بود.پس از بازگشت حال او را پرسیدم.پاسخ داد که هزینه پرکردن و روکش دندان 2000 دلار می شود. البته نصف آن یعنی 1000 دلار آن را بیمه می پردازد.
گفتم : به هر صورت چاره ای نیست.باید دندان را درمان کرد.
آن گاه خاطره دندان درد دوران نوجوانی خود را برایش گفتم:
در نوجوانی یکی از دندان های آسیایم کمی به اصطلاح کرم خورده و درد
می کرد.نزد دندان پزشک تجربی معروف آن روز کاشان آقای « ر » رفتم.ایشان پس از معاینه گفت:
خب ! کمی از دندونت کرم خورده و باید پر کرد. گفتم : هزینه پرکردن اون چقدر میشه؟
پاسخ داد :اگر پر کنم هزینه اش 20 تومان(200 ریال آن زمان) میشه،ولی اگر بکشم سه تومان.
من چون 20 تومان را نداشتم ،گفتم : بکش !!
...و لحظاتی بعد یک دندان بزرگ آسیا را ،در حالی که به اندازه یک خال آن سیاه بود،جلوم گذاشت!
آن گاه از این پسرم و سایر فرزندانم خواستم که هیچ گاه مراجعه کننده نیازمندی را به خاطر نداشتن پول از در نرانید و مسئله مهم شما حل مشکل او باشد،نه کسب درآمد شما!
روزی رسان خداست !


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393 | 17:25 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

ساعتی در دانشگاه ایالتی دلاور

امروز عصر فرصتی پیش آمد تا بازدیدی از دانشگاه ایالتی دلاور داشته باشیم.

ایالت دلاور واقع در منطقه میانه آتلانتیک به دلیل این که به راحتی از هوا، راه آهن یا جاده قابل دسترسی است، خود را به عنوان "نزدیک به هر مکانی که هستید" اعلام می کند.

مرکز ایالت: دوور

جمعیت: بیش از 907،000 نفر در دلاور زندگی می کنند.

موقعیت جغرافیایی: این ایالت کوچک مسطح با 48 کیلومتر عرض، 154 کیلومتر طول و مساحت 6،452 کیلومتر مربع در کرانه شرقی دریا در ایالات متحده قرار دارد.

آموزش عالی: دانشگاه دلاور و دانشگاه دولتی دلاور هر دو مدرک های لیسانس، فوق لیسانس و دکترا ارائه می کنند. کالج وسلی، وابسته به کلیسای متحد متدیست ها، در سال 1873 پایه گذاری شد و قدیمی ترین کالج خصوصی این ایالت است.

صنایع مهم شامل تولید مواد شیمیایی (E.I دو پونت دی نیموروس و کمپانی، یکی از بزرگ ترین شرکت های مواد شیمیایی دنیا در این ایالت قرار دارد)، تولید و ساخت ابزار علمی و چاپ است.

چهره های نامی دلاور شامل بایدن، معاون رئیس جمهوری، هنری هیملیچ جراح و والری برتینلی هنرپییشه است.

ارتباط بین المللی: میاگی پریفکچر ایالت خواهر خوانده دلاور در ژاپن است.

دانستنی های جالب:

این ایالت نام خود را از توماس وست، سومین بارون دلا وار، یک نجیب زاده انگلیسی و اولین فرماندار مستعمره نشین ویرجینیا گرفته است.
بیش از 50 درصد شرکت های بزرگ دولتی– 60 درصد شرکت های فورچن 500 – در دلاور ثبت شده اند.
· به دلیل این که دلاور مالیات بر فروش ایالتی ندارد، مکان مورد علاقه برای تفریح هم برای ساکنان و هم برای بازدیدکنندگان است.
در تصویر دو کلاس از کلاس های دانشگاه دلاور را می بینید.
عکس ‏علیرضا شفیعی مطهر‏
عکس ‏علیرضا شفیعی مطهر‏

 


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 21:38 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

خاطره برگزاري نخستين دوره انتخابات مجلس پس از انقلاب

 

 نخستين مرحله انتخابات دو مرحله اي مجلس شوراي اسلامي پس از پيروزي انقلاب در تاريخ جمعه ۲۴ اسفندماه ۱۳۵۸ برگزار شد. من در آن زمان بخشدار قمصر بودم. بخش قمصر كاشان با شهرستان نطنز روي هم يك نماينده در مجلس داشتند و دارند. در آن زمان اين حوزه انتخاباتي ۱۳ كانديدا داشت.از جمله كانديداهاي معروف آن دوره آقاي مهندس احمد كاشاني،آقاي موسي سيف اميرحسيني و خانم منيره گرجي بودند. 

بقيه در ادامه مطلب...


موضوعات مرتبط: خاطرات

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 19 تير 1391 | 6:12 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
خاطره نخستین تجربه دموکراسی در بخش قمصر 

 

در اوایل سال ۱۳۵۸ من در قمصر کاشان به عنوان دبیر و رئیس دبیرستان مشغول کار بودم. نخستین فرماندار شهرستان کاشان پس از انقلاب آقای رفیعی پور بودند. ایشان پس از بررسی ها و مشورت ها روزی مرا به دفتر کار خود فراخواندند و سمت بخشداری قمصر را به من پیشنهاد کردند. من برای فکر کردن درباره آن فرصتی خواستم. پس از چند روز بررسی و مشورت با دوستان، سرانجام طی نامه ای با قید پیش شرط هایی آن را پذیرفتم که یکی از آن ها عدم انتقال از نهاد آموزش و پرورش به وزارت کشور بود.

 ایشان ضمن پذیرش شرط های من در اوایل تیرماه ۱۳۵۸ با حکم استاندار وقت اصفهان آقای موسوی بجنوردی مرا به عنوان نخستین بخشدار انقلاب در قمصر با حفظ سمت (بنا به شرط خودم) به سمت سرپرست بخشداری قمصر منصوب کردند.

 در آن زمان همه روستاهای بخش قمصر(حدود ۴۵ روستا که شامل بخش های نیاسر،برزك و جوشقان قالي هم مي شد) توسط انجمن هاي ده و كدخداها اداره مي شد. آقای صدر حاج سیدجوادی وزير كشور دولت موقت به نخست وزيري زنده ياد مهندس بازرگان طي دستورالعملي همه انجمن هاي تشكيل شده قبل از انقلاب را منحل كرده و به بخشداران اختيار دادند تا با نظر خود سه نفر را به عنوان قائم مقام انجمن برگزينند تا امور روستاها را اداره كنند.

 من به خاطر اين كه مردم دموكراسي را بتوانند در عمل تجربه كنند ، اين حق را كه ذاتا متعلق به مردم مي دانستم، آن را به مردم تفويض كردم؛ بنابراين طي برنامه هاي اعلام شده قبلي هر چند روز به يكي از روستاها مي رفتم و مردم را به مسجد يا حسينيه محل فراخوانده ، پس از توضيحاتي از آنان مي خواستم تا پس از معرفي كانديداهاي خود به هر كس كه بيشتر او را قبول دارند، كتبا راي دهند و راي خود را به صندوق بيندازند.

 خودم هم  پاي تخته سياه مي ايستادم و اسامي كانديداهاي معرفي شده توسط مردم را روي تخته مي نوشتم  ؛ سپس از آنان مي خواستم كه كتبا راي بدهند. در پايان در حضور خود مردم آراي صندوق را قرائت كرده، اسامي حائزين اكثريت براي همه مردم اعلام مي شد. در همان جا مراتب را صورت جلسه مي كردم. حدود يك هفته بعد حكم اعضاي قائم مقام انجمن ده را با امضاي فرماندار به آنان تحويل مي دادم. بدين صورت مردم همه روستاهاي بخش قمصر طي انتخاباتي آزاد و ساده و بدون تشريفات و بدون صرف هيچ هزينه اي شوراهاي روستاي خود را برگزيدند.

  ماموريت من در وزارت كشور به عنوان بخشدار قمصر و بعدا با سمت معاون فرمانداري كاشان ، چهار سال طول كشيد. در آن سال ها آنان که دل در گروی عشق به انقلاب رهایی بخش اسلامی در ايران داشتند،در خدمات شبانه روزي خود در اين راه سر از پاي نمي شناختند. من به عنوان كوچك ترين قطره از اقيانوس مردمي در اين مدت ۱۲ انتخابات برگزار كردم يا در برگزاري آن مشاركت داشتم، اما حتي يك ريال به عنوان اضافه كار، حق ماموريت يا فوق العاده انتخابات دريافت نكردم. تنها درآمد من حقوق معلمي من بود كه مدتي از وزارت آموزش و پروزش و مدتي تيز از وزارت كشورذ دريافت مي كردم.

 ياد دارم روزي در روستاهاي اطراف نياسر كار ما تا شب طول كشيد و لازم بود روز بعد نيز كارمان را ادامه دهيم. من و آقاي احمد ابوالفضلي كارمند بخشداري كه در همه اين كارها صادقانه با من همكاري مي كرد،شبي در ميان جاده نياسر با روشنايي نور چراغ هاي ماشين جيپ به عنوان شام نان و هندوانه خورديم. جايتان خالي خيلي مزه داد و خود براي ما خاطره اي شيرين شد.


موضوعات مرتبط: خاطرات

تاريخ : شنبه 10 تير 1391 | 5:57 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد