من هر كس را ديدم كه از تغيير طفره مي رفت ،سرانجام معمار نابودي خويش شد.
(با الهام از سخن هارولد ويلسون)
من قاصدك هايي را ديدم كه پگاهان ديروز عطر گل هاي واشده آن سوي درياها را با خود آورده بودند، عطرهايي گوناگون و گاه پر افسون، برخي بهارآفرين بودند و بعضي ناشر نفرت و نفرين.
من اعتبار بسیاری را در این سرای به مال دیدم ، اما در آن سراي به اعمال.
(با الهام از سخن امام هادي عليه السلام)
من دست هایی را دیدم که می توانستند با درایت و کیاست از سقوط یک مجموعه جلوگیری کنند، اما دست هاي مديراني ناآگاه را نيز ديدم كه بر سر شاخ نشسته و بيخ مي بريدند و تاريخ را نمي فهميدند.
يكي بر سر شاخ بن مي بريد....
من در اين بيابان صدها سراب ديدم، اما يك سر آب نديدم.
دور است سر آب از این بادیه هشدار
تا غول بیابان نفـــریبد به ســـــــرابت
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۶)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من پرنده ای را دیدم بی پر و بال که خاطرات پرواز روزی صد بار او را می کشت. بنابراین فهمیدم که کشتن پرنده کارد لازم ندارد.
من ابر را دیدم ، نه پايبند زميني و نه دلبند زماني ، آزاد و رها به هر سوي پر مي كشد و به هر ديار سر مي زند، بي دريغ مي بارد و به هيچ يار و ديار دل نمي سپارد.از چشمان خيسش سخاوت مي بارد و از دستان ترش طراوت مي تراود.
من غنچه را ديدم كه زندگي را لب بستن و رازآلود نشستن مي دانست...
گل را ديدم كه حيات را سرخ شكفتن و راز دل گفتن مي پنداشت...
...و گل بالاخره يكي دو پيراهن بيش از غنچه پاره كرده است!!
من كساني را ديدم كه در دنياي كوچك خود گم شده بودند.
نيز كساني را ديدم كه دنياي بزرگ را در شخصيت بي كران خود محو كرده بودند.
من چه بسيار كساني را ديدم كه چون نتوانستند استاد تغيير شوند،قرباني تقدير شدند. از اين معني دريافتم كه هر كس خود را عوض نكند، تعويض خواهد شد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۵)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۴)
من زندگي را چون شمعي ديدم كه گاه بايد آن را بسوزم تا نوري بيفروزم .
من گوهر حقيقت را در ژرفاي زندگي ديدم . احساس كردم بايد حقيقت زندگي را دريافت پيش از آن كه مرگ، حقيقت ما را دريابد.
من در زایشگاه و آرامشگاه چه بسیار افرادی را دیدم که با دست های تهی آمدند و با دست های تهی رفتند. بنابراین احساس کردم ما در این جهان چیزی برای از دست دادن نداریم. چرا نگران باشیم؟
من همه انسان ها را دیدم که به فکر تغییر دیگران بودند. من هیچ کس را ندیدم که بخواهد خود را تغییر دهد!
من بسیاری از افراد را دیدم که گفتاری زیبا اما رفتاری نازیبا داشتند؛ بنابراين دانستم كه انسان ها را بايد با رفتار زيبا سنجيد، نه با گفتار فريبا.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
من بسیاری از افراد را چون قطار شهر بازي دیدم که با بودن در کنارشان لذت می بردم ،ولي با آنان به جايي نمي رسيدم.
من چون مي خواستم كسي باشم كه تا كنون نبوده ام ، ناگزير راهي را پيمودم كه تا كنون نرفته بودم.
من خود را چون درختي كهن ديدم كه حتي اگر تبر را بر ريشه ام نواختند و اخگر را بر انديشه ام افروختند، تا مي توانم بايد با پايداري بمانم و بر همه بوم و بر ، بار و بر افشانم.
من رود را ديدم كه خرامان مي گذشت و كوه فرازمند را تنها مي گذاشت. كوه بشكوه با اندوه گفت:اي رود شتابان ! كجا از من سربلندتر و فرازمندتر مي يابي؟ رود پاسخ داد:
ما ز بالاييم و بالا مي رويم ما ز درياييم و دريا مي رويم
من خود را چون چوب كبريتي ديدم كه گاه بايد آن را به آتش بكشم تا روشنايي ببخشم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۳)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من خودکامه ای را دیدم چون همه خودکامگان که معنی و مفهوم مردم سالاری را نفهمید و به مغزش فرونرفت؛ تا ناگزیر دموکراسی چون گلوله ای گل مغزش را با خود برد!!
من فرمانروایی را دیدم که شهری را با یخ بنا کرده بود. او با این بنای پوشالی با هر بارقه گرمی و نور، و شراره ای از شعور می جنگید.
من غنچه را دیدم با دلی پر از امید به شکوفایی...
من گل را دیدم با دلی انباشته از حسرت....
و گلاب را دیدم که تنها عطر خاطرات گذشته از دل شیشه ای اش می تراوید.
من کسانی را دیدم که زنجیر اسارت دنیا را گسستند . در نتیجه دنیا را اسیر خود کردند.
من خود را مسافری دیدم که پیش از دیدن فصل سبز شکفتن باید فصل زرد پژمردن را ببینم.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۲)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من ساعت ها و تقویم ها را دیدم . با خود گفتم :عمری که به بطالت گذرد، چه نيازي به شمارش ايام و گزارش صبح و شام؟!
من برگهای کتاب را چونان پر و بال هایی دیدم که روح ما را به عالم نور و روشنایی پرواز میدهند. (با الهام از سخن فرانسوا ولتر)
من از دیروز آموختم که امروز زندگی کنم و به فردا امیدوار باشم.(با الهام از سخن انیشتین)
من دو لنگه در چوبی حیاط را دیدم . گرچه قدیمی و کهنه اند و جيرجير مي كنند، اما هنوز مردانه دست در دست يكديگر نهاده و خانه و آشيانه را پاس مي دارند.
من صخره سنگی خارا را دیدم نشسته بر لب دریا. او سال ها در برابر امواج كوه پيكر، سينه را سپر و باور به ايستادگي را بارور كرده بود.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۱)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من زائري را در حال نيايش ديدم در غار حرا و بر فراز شهر خدا. نمي دانم او از خدا چه مي خواست؛ اما مي دانم خدا از او مي خواست با عزت و آزادي زندگي كند و براي بهشت زميني، برازندگي .
من ماري را ديدم كه چون با يك سر نمي توانست مسائل پيچيده جهان هزاره سوم را تحليل كند، يك سر ديگر نيز برآورده بود. چه تاسف خوردم بر حال ملت هايي كه همه زحمت انديشيدن و تفكر و سرنوشت خود را به يك سر سپرده بودند!!آن هم سري سركش با زباني از آتش!!
من چون سیمای خود را در آیینه زيبا ديدم؛ بنابراين كوشيدم تا با كارهاي زشت آن را نیالايم.
...و چون روزي ديگر سيماي خود را زشت ديدم؛ بنابراين كوشيدم تا با كارهاي زيبا آن را بيارايم.
من سقف هايي كوتاه را بر ستون هاي سياه استوار ديدم كه جز كوتوله هاي پست و مزدوران دنياپرست در زير آن نمي گنجيدند. سروقدان آزاده و رادمردان دلداده در زير اين سقف هاي پست يا بايد بي سر بزيند ،يا در برابر سركشان سر بر آستان بسايند.
من دنیاخوارانی را دیدم که جز سنگ گور و نفرت و نفرین و نفور با خود نبردند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۰)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
آموزش سياست
قصه هاي شهر هرت / قصه بيست و هشتم
اعلي حضرت هردمبيل سال ها بود كه با استفاده از جهل و بي خبري مردم شهر هرت با جور و ستم بر آنان فرمان مي راند؛ اما به ميزان رشد فكري و افزايش آگاهي مردم ، تداوم سلطه او به خطر مي افتاد و گاه زمزمه هايي مبني بر احتمال شورش ها و اعتراض هاي مردمي و ابراز احساسات آزادي خواهي آنان را مي شنيد و نگران مي شد.
هردمبيل شنيده بود كه با سياست مي توان مردم را فريب داد و سال هاي سلطه را تداوم بخشيد. به منظور آموزش معني سياست و شيوه اجراي آن بار سفر را بست و راهي ديار فرنگستان شد.
روزي به اتفاق شاه فرنگ در باغ قصر او قدم مي زد. در حين پياده روي از شاه فرنگ پرسيد: سياست چيست؟ و تو چگونه با سياست كشور خود را اداره مي كني؟
شاه فرنگ نگاهي به اطراف انداخت . نرده هاي فلزي و نوك تيز ديوار كاخ را ديد. او را به كنار ديوار فراخواند و كف دست خود را روي يكي از سرنيزه هاي تيز نرده ها قرار داد و به هردمبيل گفت:
مشت خود را پر كن و محكم به روي دست من فرود آور.
هردمبيل مشت خود را بالا برد و با شدت رو به پايين فرود آورد. در اين موقع شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي سرنيزه برداشت. در نتيجه دست هردمبيل با شدت بر نوك نيزه نرده ها فرود آمد و بشدت مجروح و غرق خون شد. هردمبيل از اين اقدام شاه فرنگ بسيار شگفت زده و در عين حال خشمگين شد، ولي خشمش را به رو نياورد. وقتي علت اين اقدام غير منتظره را پرسيد، شاه فرنگ پاسخ داد:
معني سياست همين است! سياست در قاموس ما حاكمان سياستمدار يعني فريب دادن ديگران. اقدامات سياسي يعني هر روز براي عوام فريبي ترفند تازه اي به كار ببريم؛ زيرا حيله ها و ترفندهاي ديروزي كهنه شده، بايد پا به پاي مدرنيزم(!) حركت كنيم و از سياست قرائت هاي جديدي عرضه نماييم.
هردمبيل پس از پايان اين « آموزش!» راهی شهر هرت شد.
روزی تصمیم گرفت معنی سیاست را به درباریان و اطرافیان خود نیز بیاموزد. همه را در مجلسی فراخواند. پس از ایراد یک سخنرانی مبسوط و ارائه رهنمودهای ملوکانه و داهیانه!! خود، نوبت به آموزش عملی سیاست رسید. او می خواست ، سياست را همان گونه كه فراگرفته بود، به ديگران آموزش دهد. بنابراين وزير اعظم را به حضور طلبيد . سپس به اطراف نگاه كرد و غير از بيني خود جسم نوك تيزتري نيافت. بنابراين كف دست خود را روي بيني خود گذاشت و به وزير اعظم گفت :
با قدرت تمام مشت خود را پر كن و به روي دست من فرودآور! وزير ابتدا از انجام اين كار مي هراسيد؛ ولي با اصرار هردمبيل روبه رو شد. ناگزير مشت خود را پر كرد و با قدرت و شدت به سوي صورت شاه فرود آورد. هردمبيل هم به تقليد از شاه فرنگ ناگهان دست خود را از روي بيني مبارك برداشت.
فرودآمدن مشت وزير بر بيني شاه همان و فوران خون از بيني مبارك همان!!
من مردمی را دیدم که خنده هایشان نقشی بود که بر لب ها تحمیل می شد و نه شادمانی و نشاطی که در ذهن ها تحلیل شود. ....
من کودکان معصومی را دیدم که شادی و شادمانی را تنها در رویاها می دیدند. نه رویت ها را که تنها رویاها را روایت می کردند.
من آذرخشی درخشان را دیدم چون شمشیر آخته، برکشیده از نیام گداخته که بر پیکر سرد و سیاه شب تاخته بود. او شوكت شب را درهم مي شكست، اما بنيانش را از هم نمي گسست. شكست واقعي شب هاي سياه تنها در پرتو پگاه رخ مي نمايد.
من آبشاری از نور را دیدم که از فراز سپهر سیاه بر دامن دشت های پگاه فرومی ریخت. او آورنده پیام های امید بود و درهم شکننده اوهام و تردید....اما پیامش نه در گوش ها اثر می کرد و نه در هوش ها ؛ زيرا چشم ها و گوش هاي هوشمندان بر بالين رويا بود و سرهاي بيداران در آخورهاي فريبا.
من رونالد ريگان ها را ديدم كه چقدر بزرگ شده بودند ، نه تنها در قالب تنديس ، كه در عالم تقديس.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۵۹)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من شیرین ترین توت ها را ریخته در زیر درخت دیدم؛ در حالي كه ديگران به توت هاي كال و نارس بالاي درخت چشم دوخته بودند.
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۵۸)
من زبانی صادق تر از آب و نگاهی عاشق تر از آفتاب ندیدم. آن ، واقعيت ها را مي نمود و اين براي همه پديده هاي تاريك ، شعر نور و سرور مي سرود.
من در بازار بزرگ زندگی ارزان ترین کالا را لبخند دیدم.
من صابون شوینده و دریای خروشنده را دیدم که اولی بر اثر آب و دومی بر اثر شتاب ،کف بر دهان برمی آورد.حجم عظیم کف ، باد و بروت است در برهوت. كف،كوهي است از حباب و شكوهي است از سراب.
من ملتی را دیدم که خنده را فراموش کرده بودند. آنان خنده را یا در خواب می دیدند یا در قاب.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من تنها کسی را که دیدم همواره مرا درست ارزیابی می کند، خیاطم بود؛ زيرا هر بار پس از انذازه گرفتن دقيق من برايم لباس مي دوخت ؛ اما ديگران لباسي بر قامت گمان خود بر انذامم مي پوشانيدند.
من انسان هاي نخستين را ديدم كه از جفا مي خروشيدند و تنها براي بقا مي كوشيدند .
...و چه مشابهت شگفت آوري ديدم بين آنان و انسان هاي استبدادزده در جهان سوم و در دوران پسامدرن هزاره سوم!!
من راز موفقيت در زندگی را ، نه داشتن امکانات ، که بهره گیری از " بی امکانی " به عنوان نقطه قوت دیدم .
من زندانیان را در پشت میله های زندان دیدم. من غمگنانه آنان را می نگریستم که شادمانه می خندیدند. درماندم که آیا زندان آن سوی میله هاست یا این سوی آن؟!
من بزرگ ترین مصیبت را برای انسان در این دیدم که نه سواد گفتن داشته باشد و نه شعور شنفتن.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۵۷)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من درخت را نماد بزرگواری و گذشت دیدم؛زيرا حتي به تبر - دشمن بزرگ خود - تكيه گاه و در سايه سار لطف خود پناه مي دهد.
من كساني را ديدم كه خيلي مي فهميدند؛ اما سزانجام فهميدند كه نبايد زياد مي فهميدند !!
من زمان را چون موم نرم و مطیع و چون پهنه آسمان وسيع دیدم در دست های کسانی که می اندیشیدند....
و چه بسیار انسان های مقلدي را چون موم نرم و مطیع دیدم که در چنبره زمان، اسیر و در گردونه زمین، زمينگير بودند.
من ماهيي را ديدم كه با هر بهايي، به تنهايي مي رست و رهايي را مي جست .
من در گورستانی متروک جمجمه ای را دیدم مفلوک ، هر چه بدان نگريستم ، نفهميدم از آن خودكامه اي خطير است يا بينوايي فقير؟
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۵۶)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
من كاملترين حكومت را، حکومتی دیدم که درآن قانون به جاى حاكم كار كند و قانون به جاى خطيب، سخنرانی كند (با الهام از سخن بياس، حكيم يونانى).
من قانون را چونان تار عنكبوت دیدم كه اگر چيز كوچكي در آن بيفتد، گرفتار خواهد شد، ولي اگرچیز بزرگي در ان بيفتد، آن را پاره خواهد كرد.
من کسانی را دیدم که همه شخصیت شان در لباس هایشان خلاصه می شد. در منطق اینان شعر سعدی بدین صورت مثله می شد:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟!
نه ! همین لباس زیباست نشان آدمیت
من بسیاری را دیدم که عمری می دویدند؛ اما به جايي نمي رسيدند؛ ولي معمولا كساني مي رسيدند كه نمي دويدند!!
من رایانه را پنجره ای دیدم بی کران گشوده به سوی جهانی بی پایان.
با پیدایش پدیده ای به نام رایانه من از آن پس همه جهان آفرینش را در دو عرصه واقعی و مجازی دیدم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
نمونه ای از رهنمودهای ارزنده و نقدهای سازنده
از این پس می کوشم گزیده ای از رهنمودهای ارزنده و نقدهای سازنده استادان ارجمند و مخاطبان فرازمند را برای آگاهی همه خوانندگان فهیم و فرزانه بیاوریم.
یکی از استادان دقیق و اهل تحقیق که از آغاز همه قسمت های مجموعه « دل دیدنی های شهر سرب و سراب » را با دقت مطالعه و بررسی می فرمایند و مرا با نظریات صائب خود راهنمایی می کنند، استاد فرزانه سركار خانم مهرنوش باقري هستند. در اينجا ضمن عرض سپاس و تشكر از دقت و عنايت ايشان، آخرين نظزياتشان را درباره همين بخش از مجموعه مي خوانيم:
سلام بر استاد ارجمند
منو می بخشید که در مقابل استاد درس پس می دهم . فقط به دلیل این که بگویم روی مطالب شما فکر می کنم و آنچه به نظرم برسد، می نویسم .جسارت نباشد
کسانی که ظلم می کنند ، اگرمالک تمام زمین باشند و یک کره ی دیگر هم داشته باشند تا فذیه دهند از بدی عذاب در روز قیامت (فایده ندارد) و برای آن ها از جانب خداوند به انچه که حساب نمی کردند ، آشکار می شود(48-زمر).
حاکمانی را دیدم که خودشان را اعلی تصور می کردند و در ملت خود تفرقه انداختند و آن ها را گروه گروه کردند و سیاست آن ها به ضعف کشیدن مردم بود و هر صدایی را سرکوب می کردند و عجب نظم جامع را به هم ريختند ( برگرفته از 3- قصص).
در طول تاریخ دیده شده که خداوند نعمت داد به کسانی که به استضعاف کشیده شدند و آن مردم از درون متحول شدند و استعداد درون خود را شکوفا کردند و انرژی نهفته ی خود را بروز دادند و بیدار شدند ، طبق اراده خداوند بر جامعه ی خود حاکمیت پیدا کردند (برگرفته از 4- قصص).
سرب و سراب(۱۵۴)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
درخت هاي بي ريشه و آدم هاي بي انديشه!!
قصه هاي شهر هرت / قصه بيست و هفتم
هردمبیل چون کوتوله بود ، بسيار عقده كوتولگي او را آزار مي داد؛ بنابراين هميشه و همواره با هر بهانه اي مردم را وادار مي كرد كه مرتب شعار دهند:
هردمبيل! هردمبيل! درازتر از دسته بيل!
بقيه در ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: روزنوشت
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.