من فراموش شدگان را ديدم كه هرگز فراموش كنندگان خود را فراموش نمي كنند.
من اشتباهات هر انسان را در آغاز چون رهگذری ديدم كه سپس به صورت مهمان درآمد و سرانجام جاي صاحب خانه را گرفت.
من براي انسان هيچ كاري را سخت تر از فكركردن نديدم.
من كساني را ديدم كه هرگز روي خوشي را نديدند؛ زيرا خوشي خود را در رنج ديگران مي ديدند.
من چه بسياز زراندوزاني را ديدم كه براي مال دنيا كيسه دوختند؛ غافل از آن كه لباس آخرت كيسه ندارد.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۷۰)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۹)
من عظمت شخصیت و گستردگي دنياي هر كس را به اندازه وسعت تفكر او ديدم.
من تجربه را نامي نيكو ديدم كه همه بر روي اشتباهات خود مي گذارند....و خيلي هم بي جا نيست!
من آگاهان را ديدم ، در حالي كه خود در رنج بودند و ناآگاهان را ؛ در حالي كه ديگران از آنان در رنج بودند.
من اراده هاي ضعيف را ديدم كه در حرف تجلي مي يافت و اراده هاي قوي را كه در عمل تبلور داشت.
من هرگاه با انگشت كسي را نشان دادم ، سه انگشت خود را ديدم كه به سوي خودم نشانه رفته بود.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من داشتن بینش پویا را مهم تر و ارزشمندتر از بینایی پایا و دیده بینا دیدم.
(با الهام از سخن امام على علیه السلام: فَقْدُ البَصَرِ أهْوَنُ مِنْ فِقْدانِ البَصِیرَةِ.)
من کوشیدم هر کس را همان گونه که هست، ببینم ،نه آن گونه كه خود مي خواهم؛ زيرا هر كس از ديد خود بهترين است.
من نام هر كس را بهترين نت موسيقي نزد آن شخص ديدم؛ بنابراين كوشيدم هر كس را با زيباترين نام صدا بزنم تا نسبت به يكديگربيشتر احساس نزديكي كنيم.
من در جامعه اي كه همه مثل يكديگر مي انديشند، كسي را نديدم كه زياد بينديشد؛ زيرا در چنين جوامعي فكر را يكي توليد مي كنند و ديگران مصرف مي كنند.
من لحظه آزادي هر انسان را همان لحظه اي ديدم كه خود را باور دارد .
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۷)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من در سيماي شعر، قافيه را ديدم كه به شعر قيافه مي بخشيد؛ اما گاه موج معني كرانه هاي شعر را درهم مي شكست و آن را سپيد و آزاد مي ساخت.
من سايه را صادق ترين عاشق خورشيد ديدم ، چون به محض رويت او ، جان مي بازد و همه هستي اش را مي پردازد.
سایه چون طلعت خورشید بدید
نكند ســـجده، نجــنبد، چه كند؟!
من هوای نفس را چونان اسبی سرکش دیدم که سوار خود را در اوج تاختن در اعماق دره های نیستی سرنگون می کند.
من یلان نستوه و پهلوانان بشکوه را دیدم که صخره سنگ های خارا را در هم می شکستند ، اما با شنيدن سخني نابهنجار برمي آشفتند.
من ملت هایی را دیدم که فوتبال را باطل السحر همه مشکلات خود کرده بودند. فوتبال به عنوان مواد مخدری همه مشکلات را در سایه سار خود پنهان کرده بود.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۷)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من هر كس را ديدم كه از تغيير طفره مي رفت ،سرانجام معمار نابودي خويش شد.
(با الهام از سخن هارولد ويلسون)
من قاصدك هايي را ديدم كه پگاهان ديروز عطر گل هاي واشده آن سوي درياها را با خود آورده بودند، عطرهايي گوناگون و گاه پر افسون، برخي بهارآفرين بودند و بعضي ناشر نفرت و نفرين.
من اعتبار بسیاری را در این سرای به مال دیدم ، اما در آن سراي به اعمال.
(با الهام از سخن امام هادي عليه السلام)
من دست هایی را دیدم که می توانستند با درایت و کیاست از سقوط یک مجموعه جلوگیری کنند، اما دست هاي مديراني ناآگاه را نيز ديدم كه بر سر شاخ نشسته و بيخ مي بريدند و تاريخ را نمي فهميدند.
يكي بر سر شاخ بن مي بريد....
من در اين بيابان صدها سراب ديدم، اما يك سر آب نديدم.
دور است سر آب از این بادیه هشدار
تا غول بیابان نفـــریبد به ســـــــرابت
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۶)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من پرنده ای را دیدم بی پر و بال که خاطرات پرواز روزی صد بار او را می کشت. بنابراین فهمیدم که کشتن پرنده کارد لازم ندارد.
من ابر را دیدم ، نه پايبند زميني و نه دلبند زماني ، آزاد و رها به هر سوي پر مي كشد و به هر ديار سر مي زند، بي دريغ مي بارد و به هيچ يار و ديار دل نمي سپارد.از چشمان خيسش سخاوت مي بارد و از دستان ترش طراوت مي تراود.
من غنچه را ديدم كه زندگي را لب بستن و رازآلود نشستن مي دانست...
گل را ديدم كه حيات را سرخ شكفتن و راز دل گفتن مي پنداشت...
...و گل بالاخره يكي دو پيراهن بيش از غنچه پاره كرده است!!
من كساني را ديدم كه در دنياي كوچك خود گم شده بودند.
نيز كساني را ديدم كه دنياي بزرگ را در شخصيت بي كران خود محو كرده بودند.
من چه بسيار كساني را ديدم كه چون نتوانستند استاد تغيير شوند،قرباني تقدير شدند. از اين معني دريافتم كه هر كس خود را عوض نكند، تعويض خواهد شد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۵)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۴)
من زندگي را چون شمعي ديدم كه گاه بايد آن را بسوزم تا نوري بيفروزم .
من گوهر حقيقت را در ژرفاي زندگي ديدم . احساس كردم بايد حقيقت زندگي را دريافت پيش از آن كه مرگ، حقيقت ما را دريابد.
من در زایشگاه و آرامشگاه چه بسیار افرادی را دیدم که با دست های تهی آمدند و با دست های تهی رفتند. بنابراین احساس کردم ما در این جهان چیزی برای از دست دادن نداریم. چرا نگران باشیم؟
من همه انسان ها را دیدم که به فکر تغییر دیگران بودند. من هیچ کس را ندیدم که بخواهد خود را تغییر دهد!
من بسیاری از افراد را دیدم که گفتاری زیبا اما رفتاری نازیبا داشتند؛ بنابراين دانستم كه انسان ها را بايد با رفتار زيبا سنجيد، نه با گفتار فريبا.
ادامه دارد....
شفيعي مطهر
من بسیاری از افراد را چون قطار شهر بازي دیدم که با بودن در کنارشان لذت می بردم ،ولي با آنان به جايي نمي رسيدم.
من چون مي خواستم كسي باشم كه تا كنون نبوده ام ، ناگزير راهي را پيمودم كه تا كنون نرفته بودم.
من خود را چون درختي كهن ديدم كه حتي اگر تبر را بر ريشه ام نواختند و اخگر را بر انديشه ام افروختند، تا مي توانم بايد با پايداري بمانم و بر همه بوم و بر ، بار و بر افشانم.
من رود را ديدم كه خرامان مي گذشت و كوه فرازمند را تنها مي گذاشت. كوه بشكوه با اندوه گفت:اي رود شتابان ! كجا از من سربلندتر و فرازمندتر مي يابي؟ رود پاسخ داد:
ما ز بالاييم و بالا مي رويم ما ز درياييم و دريا مي رويم
من خود را چون چوب كبريتي ديدم كه گاه بايد آن را به آتش بكشم تا روشنايي ببخشم.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۳)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من خودکامه ای را دیدم چون همه خودکامگان که معنی و مفهوم مردم سالاری را نفهمید و به مغزش فرونرفت؛ تا ناگزیر دموکراسی چون گلوله ای گل مغزش را با خود برد!!
من فرمانروایی را دیدم که شهری را با یخ بنا کرده بود. او با این بنای پوشالی با هر بارقه گرمی و نور، و شراره ای از شعور می جنگید.
من غنچه را دیدم با دلی پر از امید به شکوفایی...
من گل را دیدم با دلی انباشته از حسرت....
و گلاب را دیدم که تنها عطر خاطرات گذشته از دل شیشه ای اش می تراوید.
من کسانی را دیدم که زنجیر اسارت دنیا را گسستند . در نتیجه دنیا را اسیر خود کردند.
من خود را مسافری دیدم که پیش از دیدن فصل سبز شکفتن باید فصل زرد پژمردن را ببینم.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۲)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
من ساعت ها و تقویم ها را دیدم . با خود گفتم :عمری که به بطالت گذرد، چه نيازي به شمارش ايام و گزارش صبح و شام؟!
من برگهای کتاب را چونان پر و بال هایی دیدم که روح ما را به عالم نور و روشنایی پرواز میدهند. (با الهام از سخن فرانسوا ولتر)
من از دیروز آموختم که امروز زندگی کنم و به فردا امیدوار باشم.(با الهام از سخن انیشتین)
من دو لنگه در چوبی حیاط را دیدم . گرچه قدیمی و کهنه اند و جيرجير مي كنند، اما هنوز مردانه دست در دست يكديگر نهاده و خانه و آشيانه را پاس مي دارند.
من صخره سنگی خارا را دیدم نشسته بر لب دریا. او سال ها در برابر امواج كوه پيكر، سينه را سپر و باور به ايستادگي را بارور كرده بود.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر
سرب و سراب(۱۶۱)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.