آرمان شهر بهمن
از زندگي كه نه، از بردگي در تنگناي لانههاي باريك شقاوت و آشيانههاي تاريك عداوت خسته شده، در آرزوي زندگي در فراخناي قصرهاي مُصادقت و كاخ هاي مُرافقت بوديم.
از تنفّس در فضاي تيره و تار ستم و هواي نكبتبار اندوه و غم به ستوه آمده، در جستجوي نسيمِ سحرِ آزادي و شميم معطر شادي بوديم.
از گام زدن در كوچههاي ظلمتِ ظلم و ضلال و بنبستهاي قيرگون پُر قيل و قال به تنگ آمده و به دنبال يافتن عرصههاي وسيع سعادت و قلههاي رفيع كرامت بوديم.
از پوسيدن در منجلاب تملّق و چاپلوسي و گنداب ريا و سالوسي دلمُرده و افسرده شده، در پي يافتن چشمهساران زلال عزّت و آبشاران روشن شهامت بوديم.
این گونه بود كه ما قطرههاي تنها و چكههاي جدا از هم، به هم پيوستيم و بر سر پيمانة عشق، مصادقت را پيمان بستيم.
از جويباران بيداري گذشتيم و رود هشياري را پشت سر گذاشتيم، از پيوستن جويبارها در پهناي رود جوشيديم و در فراخناي دريا خروشيديم.
از جنبش جمعيت و خيزش خلق، شهر خروشيد.
از كوچههاي احساس گذر كرديم.
به خيابان هاي خَرَد رسيديم.
در ميدان همايش گرد آمديم.
«استقلال» و «آزادي» را فرياد كرديم، تا «جمهوري اسلامي» را ايجاد كنيم.
با حميّت اسلامي خلق را به حمايت از حق برانگيختيم و با باطل درآويختيم.
با هم نشستيم تا ايستادگي را پيمان ببنديم و ايستاديم، تا گرد ذلّت بر سيماي سرخمان ننشيند.
شهر شقاوت و شرارت و شهوت را در هم كوبيديم، تا مدينة فاضلة فقاهت و فطانت و فراست را بنا كنيم.
كوچههاي تنگِ ننگ و عار را خراب كرديم، تا خيابانهاي پهن عزّت و افتخار را بسازيم.
تنديس طاغوت را شكستيم تا تقديس لاهوت را زمزمه كنيم.
كوخ هاي پستي و پليدي و پلشتي را ويران كرديم، تا كاخ هاي پاكي و پارسايي و پايداري را برافرازيم.
در رَزم آزادي و بهروزي جنگيديم، تا در بزم شادي و پيروزي عزم را جزم كنيم، كه بر خرابههاي شهر طاغوت و طغيان، شهري بسازيم از ياقوت ايمان، شهري پر از غنچههاي قناعت و شكوفههاي شرافت.
شهري بسازيم كه سنگفرش خيابان هاي «استقلال» و «آزادي» آن با لعلِ محبت و مرواريد مودَّت پوشيده شده، در جويبارانش زلال سخاوت و گلاب حلاوت جاري باشد.
در اطراف خيابان هايش نهالهاي مساوات و درختان مؤاخات بكاريم.
مسجدهايي بسازيم كه سنگهايش از زمرّد عرفان و زَبَرجدِ ايمان، و گنبدش از آبگينه عشق باشد.
از گلدستههايش دسته گل هاي محمدي بچينيم، و از منارههايش شكوفههاي نور ببوييم.
فرش هايي از پَرَندِ معنويت و پرنيان روحانيت در آن بگستريم.
از گل هاي قاليهاي آن رايحة جود و عطر سجود بتراود.
از سقف گنبدش چلچراغي بياويزيم از الماس اخلاص و عقيق تحقيق.
و در محرابش سجادهاي بيفكنيم از اطلسِ خضوع و ديباي خشوع، تا بر روي آن تنديس امامت و مجسمة ولايت بر آستان الوهيت سربسايد.
در بازارهاي شهر ما رايحة انصاف و عطر عفاف بپراكند و بازاريان صداقت بفروشند و قناعت بخرند.
ميدانهايي بسازيم پر از فوّارههاي خوش رنگ راستي و چراغهاي رنگارنگ درستي. در كشتزار مدرسهها بذر تربيت بيفشانيم و شكوفههاي انسانيت بچينيم.
صدف نوباوگان را در مدرسهها بپروريم و گوهر فطرت را در آن بيابيم و صحن و سراي شهرمان را با آن آذين بنديم.
براي اداره شهرمان تصميم گرفتيم شهد كياست را با عطر سياست آميخته، در غربال ديانت ريخته، با فطانت آن را بيخته، به عنوان خوننامه ميثاق ملّي بر فراز شهرمان آويخته، خُرد و كلان در برابرش يكسان باشيم.
بر اساس «اِنِ الحُكمُ اِلّا لله»، جز حاكميت «الله» را نپذيريم و جز حكومت «الله» را گردن ننهيم. اخيارمان را به امارت برگزينيم و اشرارمان را به حقارت بسپاريم.
شهرياران، درهاي مِهرباني و عطوفت را به سوي شهروندان گشايند.
از سكوي صداقت با مردم سخن گويند و شهروندان شكوفههاي وفا و غنچههاي صفا نثار شهرياران كنند.
...و اکنون ای فرزانگان فکور و ای فرهیختگان پرشور!
این ها آرمان هایی بود که می خواستیم تحقق یابد...
و این آن چیزی است که شده است.
شما ارزیابی فرمایید.....
به اميد تحقق همه اهداف و آرمان هاي انقلاب !
در كسب رضاي حق موفق باشيد
سید علیرضا شفیعی مطهر
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
صید ماهی نیرنگ از دریای فرهنگ
من در این شهر غریب و دیار پر مکر و فریب کاسبانی سودجو و ناشرانی بدخو را دیدم که از دریای پر مروارید ادب و فرهنگ تنها ماهی نیرنگ را صید می کردند.اینان می کوشیدند تا قلم ها را اجیر و اهالی قلم را اسیر کنند!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تنها تجلیگاه تکثر اندیشه ها!
من در این شهر تنها جایی که تجلی تکثر اندیشه ها و پلورالیسم پیشه ها را دیدم، در رفتار سرنشینان کشتی این میهن توفان زده بود!
هر یک با اره خودخواهی به جان و هستی این زورق سرگردان افتاده و می کوشیدند آن را به گرداب هلاکت و مرداب مرارت بیفکنند!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
فرزانگان فکور محکوم خدایگان مغرور!
من سانسورچیان متحجر و خودپسندان ناظر را چون خدایگانی دیدم که با همه فقر فکری بر جایگاه خدا نشسته و برای افکار فرهیختگان فرزانه و فکوران زمانه حد واندازه اندیشیدن تعیین می کند!
چه رنجی جانکاه است که فرزانگان فکور را محکوم و مقهور خدایگان مغرور ببینی!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
رهایی خود یا خلق؟!
من گذر از دوران حاکمیت فقر فرهنگ و پیکار با نیرنگ را سخت تر از گذر سیاوش از خرمن آتش دیدم.
او را پیکر می سوخت و ما را جگر!
او در لهیب نار می گداخت و ما در فریب افکار !!
او تنها نیاز به تحمل داشت و ما هم تحمل و هم تامل!
او تنها دغدغه رهاندن خود را داشت و ما درد رهایی خلق را !
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
گُل های تنویر بر بستر سَتَروَن کویر
من نگاشتن آیه های نور و برافراشتن پرچم شعور در دیار بی فرهنگان کور را چون راه رفتن با پای برهنه و عور بر خرمنی از آتش فروزان تنور دیدم؛
زیرا گُل های تنویر بر بستر سَتَروَن کویر تنها با خون جگر و اشک بصر آبیاری می شود!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
فانوس فضیلت در اقیانوس ظلمت!
من فانوسی دریایی را دیدم که همه توش و توانش را در فروزش فَر فروغ و زدودن تاریکی دروغ ایثار می کرد.
سرمای روزگار و تاریکی افکار نتوانسته بودند فروغش را خاموش و پیامش را مخدوش کنند!
بیاییم فانوس فضیلت باشیم در دل این اقیانوس ظلمت!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
فرزانه باشیم نه دانه!
من حاکمان زورگو و خودکامگان تندخو را چنان اقتدارطلب دیدم که همه شهروندان جامعه را برده می انگاشتند و بنده خود می پنداشتند.
تلاش همه خودکامگان را این دیدم که به انسان ها بباورانند که آنان دانه هستند و حاکمان سنگ آسیا! سنگ آسیا تنها می تواند دانگان را بساید نه فرزانگان را!
با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند
بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟ (کلیم کاشانی)
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بهای جان انسان
من ارزش شخصیت انسان را بسی سنگین و وزنش را بسیار وزین دیدم؛
به گونه ای که جز خدا کسی یارای خریدنش را ندارد؛
بنابراین دانستم که باید از جان بکوشم و خود را ارزان نفروشم.
بهای جان انسان تنها جنان است؛پس نباید با هیچ چیز عوض کنیم.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
«عقل» و «وحی»
من «عقل» و «وحی» را دو چراغ روشنگر ودو ماه منور دیدم که خداوند هر دو را برای ره نمودن بشر آفریده است؛
شگفت اینجاست که این دو نور روشنگر در دو مسیر متمایز ره می پویند ،اما در یک مقصد به هم می رسند.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
فرمانروایان ذلیل!!
من فرمانروایان خودکامه و حاکمان سیه نامه را چنان اقتدارگرای و فرمانفرمای دیدم که می توانستند گوش ها و چشم ها و دهان ها را ببندند؛
اما آنان را چنان ذلیل و علیل یافتم که نمی توانستند جلوی درک و فهم مردم را بگیرند. زیرا جوامع انسانی هوشمندند و قیم را برنمی تابند.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
«شک» پلی زیبا برای عبور...
من «شک» را « عجز عقل از تحقیق حق و ابطال باطل » دیدم.
«شک» پلی زیبا برای عبور است ،نه مقصدی فریبا برای حضور.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
وارستگی ،نفی وابستگی است!
من منش کردار و روش رفتار نیلوفر آبی را بسی وزین و در خور تحسین دیدم؛
زیرا نیلوفر هر چند در اعماق آب و ژرفای مرداب می روید،
اما جان به مغاک و دل به خاک نمی بندد و خود را فراتر می کشاند و به روی آب می رساند؛
بنابراین فهمیدم که راه عروج به افلاک،خروج از خاک است.
وارستگی ،نفی دلبستگی است!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بی عشق نمی توان زیست!
من عشق را نفس و دنیای بی عشق را چون قفس دیدم.
در قفس می توان لااقل گریست،اما بی نفس نمی توان زیست!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بهترین انقلاب، آخرین انقلاب
من بهترین انقلاب را آخرین انقلاب دیدم؛
زیرا هر انقلابی که نتواند اراده اکثریت مردم را به حاکمیت برساند،ناگزیر به انقلاب بعدی می انجامد.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دست های در حال انفعال در خدمت مغزهای فعال
من انسان هایی را که دستانشان به جای مغزشان کار می کرد،
در خدمت کسانی دیدم که
مغزشان به جای دستانشان کار می کرد!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بازی شطرنج در شط رنج!
من چه خودکامگان سیه نامه را دیدم که عمری در شط رنج مردم،شطرنج بازی کردند و در شکنج مردم،گنج اندوختند.
سرانجام در طغیان شط رنج مردم و در این اقیانوس پرتلاطم غرق شدند!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
حنجره های پرآواز

من پنجره های باز و حنجره های پرآواز را بهترین فرصت دیدم برای رقص اندیشه ها ورشد ریشه ها؛
زیرا پس از بستن پنجره ها و خستن حنجره ها دیگر نه می گذارند از پنجره ها بادی بوزد و نه از حنجره ها ،فریادی برخیزد!
بنابراین پنجره های باز را پاس بداریم و حنجره های پرآواز را سپاس گزاریم!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
سانسور اندیشه ها یعنی تیشه زدن بر اندیشه ها
من سانسورچیان متحجر و خودپسندان ناظر را چون خدایگانی دیدم که با همه فقر فکری بر جایگاه خدا نشسته و برای افکار فرهیختگان فرزانه و فکوران زمانه حد واندازه اندیشیدن تعیین می کنند!
زیرا سانسور اندیشه ها تیشه زدن بر ریشه هاست!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
رسانه روشنگر،بهترین ابزار مبارزه با فساد
من نقش مطبوعات و رسانه های روشنگر در جامعه را چون دوربین های مداربسته در فروشگاه ها و خیابان ها و معابر دیدم.
هرگاه هر مفسد کژاندیش و فاسد تبه کیش خود را در معرض و منظر ده ها دوربین دیده ور و نگاه روشنگر ببیند،دیگر نه جرات فساد دارد و نه جسارت بیداد!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
یک خانه و یک کارخانه!!
من پدری ساده اندیش و مدیری روان پریش را دیدم که برای تامین کفش های یک خانواده یک کارخانه تولید کفش ایجاد کرد!
تولید کارخانه انبوه بود و حاصل این فرایند،اندوه!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
مدیریت سختی ها!
من در همه سختی های حیات،راهبردهایی برای نجات دیدم؛
راهبردهایی که ما را به قلل رفیع و سپهر وسیع موفقیت رهنمون می شد.
(با الهام از سخن استیون هاوکینگ)
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
هوشمندی چیست؟
من هوشمندی را توانایی سازش با تغییر و ناسازگاری با تقدیر دیدم.
آن که همتی بلند و اراده ای نیرومند دارد با تقدیر می ستیزد و تغییر را می پذیرد.
(با الهام از سخن استیون هاوکینگ)
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
توهم دانایی!!
من بزرگ ترین دشمن دانش را نه نادانی،که توهم دانایی دیدم.
آن که نمی داند ،می داند که نمی داند؛
بنابراین می توان اورا به سوی دانایی رهنمون شد؛
اما آن که فکر می کند که می داند، تلاش در راه آگاهانیدن او بی ثمر است.
(با الهام از سخن استیون هاوکینگ)
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
میزهای با شخصیت!!
من بسیاری از مدیران را دیدم که شخصیتشان به بزرگی میزشان،و هویتشان به حیات مهمیزشان بود.
آن گاه که میز و مهمیز را از آنان بگیرند،از حالشان،هاله ای می ماند و از نوالشان،نواله ای!!
توضیحات:
مهمیز =آلتی فلزی که بر پاشنه چکمه وصل کنند و به وسیله آن اسب را به حرکت و جست و خیز درآورند.
هاله = مفسد،بدذات،لنگه،حلقه و دایره ای که بعضی شب ها به سبب بخارات زمین بر دور ماه دیده شود،چنان که ماه مرکز آن دایره باشد،خرمن ماه...
نوال = بهره ،نصیب،عطا،بخشش
نواله= لقمه خوراکی برای گذاشتن در دهان،مقداری خوراک که به کسی اختصاص دهند،گلوله خمیر
(فرهنگ معین)
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
آدم برفی ها!
من جمعیت انبوه « آدم برفی»ها را دیدم که به انبوه خود می بالیدند و از نداشتن «دل گرم» و « زبان گرم» می تالیدند؛
غافل از آن که حیات آنان تنها در فضای «سَرد» و هوای« بَرد» استمرار می یابد!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
شکنجه قلم!!

من جائران جبهه جور و جهل و جمود را دیدم که با تمام توش و توان بر قلم های روشنگر و مناره های منور می تاختند و دهن های فریادگر را می دوختند!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
حریت و اسارت!
من در این شهر پرنده را شیفته قفس و آزاده را اسیر عسس دیدم.
نه این، به حریت عشق می ورزد و نه آن، به اسارت!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دنیای واژگونه!
من در این شهر سرب وسراب،دنیا را نه تنها وارونه،که واژگونه دیدم.
در این شهر دروغ و فریب را زرنگی ، و صداقت را سادگی می دانند!
آزادی خواهی را غرب زدگی ، و تن دادن به بردگی را برازندگی می نامند!
تقلید کورکورانه را دینداری ، و تعقل و تفکر را عصیانگری و بی بندوباری می شناسند!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بادکنکی از جنس عشق
من بادکنک را بهترین اسباب بازی و ابزار انسان سازی برای کودکان دیدم؛
زیرا بادکنک به آنان می آموزد که: برای بالارفتن باید بزرگ و سبکبال باشند،
به آنان می آموزد که به هیچ چیز دل نبندند،چون بادکنک با اصابت سر سوزنی در یک لحظه بر باد فنا می رود ،
و به آنان می آموزد که هر چیزی را خیلی دوست دارند، آن قدر به آن نزدیک نشوند و گلویش را نفشارند که راه نفسش را ببندند .
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
با نیایش بر دروغ می افزاییم یا بر فروغ؟!
من به گاه نماز و نیایش، فرشتگان ملکوت و امشاسپندان لاهوت را می بینم که بر آنند تا نیایشم را بنگرند و پادافرهش را بنگارند؛
ولی من نمی دانم آیه« ایاک نعبد و ایاک نستعین» مرا دروغ می انگارند و برایم عذاب می نگارند ؟ و یا راست می پندارند و به اجابت می رسانند!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
طراوت امروز در لطافت فردا
من پایان باران را زیباترین آغاز و ماناترین آواز دیدم؛
بنابراین دانستم که هر پایانی به معنی نابودی نیست؛
زیرا طراوت امروز باران در لطافت فردای سبزه زاران تجلی می یابد.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
دل قرص!
من گاهی دیدم " قرص هایی"را که حال آدم را خوب می ﻛﻨﻨﺪ...
ولی هیچ گاه جای "خوب هایی" را نمی گیرند که دل آدم را «ﻗﺮص» مي ﻛﻨﻨﺪ ! حالت خوب,دلت قرص.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تغییر
من دو گروه را دیدم که به جامعه آسیب می رسانند :
یکی گروهی که نمی خواهند هیچ چیزی عوض شود!...
و دوم گروهي که فکر می کنند همه چیز باید عوض شود!!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بهترین آدم های زندگی
من بهترین آدم های زندگی را همان هایی دیدم که وقتی کنارشان می نشینی، چایی ات سرد می شود و دلت گرم!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
لزوم آزادی بیان برای همه!
من چه بسیار باورهایی را که «حق» می دانستم،قابل بیان و عرضه در عیان ندیدم؛ زیرا دیگران آن ها را « ناحق» و «بد» می دانستند!!....
و این سدی سدید و مانعی شدید بر سر راه توسعه و پیشرفت جوامع جهان سوم است!
زیرا هر فکر و اندیشه و باوری- هر چند باطل - تا مطرح و بیان نشود،«حقیقت» یا «بطلان» آن آشکار نمی شود!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
اندیشه های بزرگ و دلریشه های بزرگ تر!
من هر چه بالیدم و بزرگ تر شدم،
غم ها و غصه ها و دغدغه های خود را بزرگ تر دیدم.
گویی دغدغه ها بیش از من قد می کشند
و پیش از من می بالند!
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
بی تفاوتی در برابر ستم!
من درجوامع تحت ستم و استبداد،انسان های خوب و بی تفاوت را تحت انقیاد و شایسته این دیدم که تحت حکومت افراد بد زندگی کنند.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
ستمگران حقیر!!
من ستمگران و متکبران را ضعیف ترین آدم ها دیدم؛
زیرا «ستم» و «تکبر»هر دو ناشی از عقده حقارت و....است.
(شفیعی مطهر)
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
مشق هاي زلال مدرسه(17)
دل نوشته هاي دانش آموزان و دانشجويان در نقد معلم
مشق بیست و ششم
سلام . سلامی چو بوی خوش آشنایی در دیار دوستی ها و محبت ها
اینک که در هفته معلم قرار داریم لازم دیدم با نوشتن یک نامه ناقابل احساساتم را نسبت به شما بیان کنم.
معلم عزیز ! آقای............
در آغاز می خواستم از زحمات دوساله شما تشکر کنم . بارها می خواستم این کار را بکنم ؛ اما نمي توانستم در بين هزاران واژه ، كلمه اي بيابم تا با آن كلمه مقام تو را بستايم .
اگر از خدا نمي ترسيدم شما را به عنوان معبود خود انتخاب مي كردم. چرا كه من در هر لحظه از كلاست كه به سر مي بردم ، بيشتر به معنويت نزديك تر مي شدم. آري تو در اين دو سالي كه گذشت ، درس عشق به ذات احديت را به من آموختي . هرگاه كه بهتر به تو مي نگريستم و كلمات عارفانه ات را با جان و دل و از سر اشتياق گوش مي دادم ، بي اختيار روحم به آسمان ها پرواز مي كرد و به دنبال سرچشمه هستي مي گشت .
گويي تو با كلمات زيبايت كه بوي عشق مي داد ، عاشقي را به معشوق مي رساندي .
آن گاه كه خدا را براي ما توصيف مي كردي ، من خدا را در تو يافتم ؛ در توي بي قرار نسبت به خدا. تو كه خدا را پس از مدت ها غفلت به من شناساندي . نه تنها با گفتارت ، بلكه با رفتارت كه رفتاري بود خاضعانه و خالصانه در برابر ايزد منان.
تو خدا را به عنوان اميد نااميدان به من شناساندي . تو گفتي در تنگناهاي زندگي به او توكل كنم. تو با گفتارهاي زيبايت شيوه زندگي مرا تغيير دادي و كلبه محقر قلبم را با ياد او معطر كردي.
معلم گرامي !
تو قابل ستايشي ! و من هر چقدركه تلاش كنم تا وصف كاملت را بگويم ، عاجزم . تو جوانه هاي زيباي اميد را در قلبم كاشتي . تو كسي بودي كه مثل شمع فروزان برايمان سوختي و ما را روشني دادي . تو مشكل گشاي مجهولات ما بودي . تو با تمام وجودت چگونه زيستن را به ما آموختي.
تو گفتي كه در زندگي نااميد نباشيم و براي مبارزه با نا اميدي كمر همت ببنديم .
يادم مي آيد كه شما از همه چيز برايمان صحبت كرديد . از داستان ، لطيفه ، چيستان و....خلاصه از هر دري سخن به ميان آوردي، حتي از چگونگي رفتار با همسر آينده .
معلم گرامي !
شما واقعا كيستي و چيستي كه اين گونه براي ما جان فشاني مي كني؟!
در پايان در برابر اين همه مقام تو ، كاري جز ستودنت نداريم و با تمامي وجود شكر و سپاست مي گوييم و هيچ گاه فراموشت نمي كنيم .
از خداوند يكتا برايتان اجري بس عظيم خواهانيم. والسلام
شاگرد حقير شما - ميدانگاهي - كلاس سوم فرهنگ - ۱۵/۲/۷۰
موضوعات مرتبط: قطعه ادبيخاطرات
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.