«احساس» و «لباس» ! 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 81

#شفیعی_مطهر

والاحضرت هردمبیلِ هفتم چند روزی بود که به عنوان ولیعهد تاجگذاری کرده بود. مردم دل خوشی از سلسلۀ هردمبیلیان نداشتند.هر روز نغمه هایی از مخالفت با این جایگزینی از سوی اقشار مردم به گوش می رسید.مردم می گفتند ما از رژیم هردمبیلیسم!! خسته شده ایم. دلمان خوش بود که هردمبیلِ ششم پیر و پایش لب گور است و به زودی با مرگ او از شرِّ رژیم هردمبیلیان آسوده می شویم. حالا هردمبیل با نصب ولیعهد بی کفایت و فاسد می خواهد این دلخوشی را نیز از ما بگیرد!

ماموران امنیّتی و جاسوسان درباری این احساس نفرت عمومی را به آگاهی شاه رساندند. روزی شاه به ولیعهد گفت: 

من می دانم که مردم از دست ماها خسته شده اند. تو برای رفع نفرت عمومی و ایجاد محبوبیّت بین مردم از فردا ضمن دادن وعده های خوش به مردم،شروع کن به انتقاد از وضع گذشته ،تا بلکه مردم به امید ایجاد تغییر،تو و حکومت تو را بپذیرند.
بنابراین روزی با کمک درباریان و خانواده های لشکریان میتینگی در حمایت از ولیعهد جدید راه انداختند. ولیعهد طیِّ نطقی آتشین و شورانگیز ضمن انتقاد از شاهان گذشته به مردم قول داد که همۀ نابسامانی های گذشته را جبران و همۀ حقوق از دست رفتۀ مظلومان را از ظالمان پس خواهد گرفت!
در شهر هرت مرد حکیمی بود که کتابفروشی می کرد و خودش نیز برای روشنگری مردم کتاب هایی می نوشت. 

روزی تعدادی از جوانان شهر گرد او جمع شدند و نظر ایشان را درباره آیندۀ شهر پرسیدند. او وقتی این شگرد جدید رژیم هردمبیلی را شنید،ضمن انتقاد از حکومت خودکامگی و هشدار به جوانان، این داستان* را برای ایشان بازگفت:
 بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دُمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

بعد از چند متر یکی از دزدان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت : 

چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را می کند؟
روستایی ساده پیاده شد. دید آن مرد درست می گوید.
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
دزد گفت : درست می گویی. من قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد.
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
مرد روستایی خر را به دزد سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
اما خسته و نا امید به جایی که خر را به دزد داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود. 

و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
روستایی ساده دل بار سوم هم گول دزدان را خورد و لباس خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از دزدان بود نه از لباس هایش.

در اینجا حکیم در تبیین پند و پیام داستان افزود:

ما در سال های گذشته در زمان های مختلف با وعده و وعید های دروغین سُلطۀ خودکامگان و دزدانی را تحمُّل کردیم!

اکنون ما مانده ایم و این لباس شرافت!

این بار اگر در این برهه از زمان گول این شازدۀ تازه به دوران رسیده و دزدان اطراف او را بخوریم، نه تنها «احساسمان»،که حتی «لباسمان» را از تنمان در می آورند!!
به همین سادگی!!
مراقب لباس تن خود باشیم!
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 8 فروردين 1399 | 6:57 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

راه پولدارشدن در شهر هرت 

قصه های شهر هرت/قصۀ هفتاد و هشتم

#شفیعی_مطهر

مرادبیک یکی از دانش آموزان تنبل و شرور و بداخلاق کلاس من بود. منِ معلّم با وجود تنگدستی و حقوق کم خیلی تلاش می کردم شاگردانم درسخوان،باسواد و ماهر تربیت شوند و بتوانند به درد جامعۀ فردا بخورند.

ولی مراد بیک با وجود این که از خانواده ای فقیر و تنگدست بود،اصلاً اهل درس خواندن و تلاش و کوشش نبود. همیشه با شیطنت و بازیگوشی، زمان را می گذرانید و نظم کلاس را برهم می زد.

بارها ناظم مدرسه می خواست او را به خاطر بداخلاقی از مدرسه بیرون کند،ولی من هر بار کوشیدم با وساطت ،نگذارم او از ادامه تحصیل بازمانَد. 

روزی مسئلۀ «علم بهتر است یا ثروت؟» را به عنوان موضوع انشاء تعیین کردم و خودم شرح مفصّلی از مزایای علم و دانش و تحقیق ارائه کردم و از بچه ها خواستم با قلم خود در نکوهش مالدوستی و ارزش علم و دانش انشایی بنویسند.

همه دانش آموزان کوشیدند با قلمفرسایی سخنان مرا در ترجیح علم بر ثروت بیان کنند. تنها کسی که نوشته بود ثروت بهتر از علم است،مرادبیک بود!

آن سال به پایان رسید و مرادبیک مردود و ناگزیر از ترک تحصیل شد. من از سرنوشت و سرانجام بیعاری و بیکاری او نگران بودم. 

سال ها گذشت. روزی در خیابانی داشتم پیاده به سوی مدرسه می رفتم. دیر شده بود،بنابراین تقریباً می دویدم. ناگهان یک خودروی پورشۀ نو جلوی پایم ترمز کرد. راننده با عینک دودی و تیپ کلاس بالا گفت:

بفرما! آقا معلم! سوار بشید برسونمتون!

من مردّد و هاج و واج مانده بودم که ایشان کیست. وقتی شگفتی مرا دید، عینک دودی را برداشت و گفت: 

آقا معلّم! حالا دیگه شاگرد دیروزیتون رو نمی شناسید؟ من مرادبیک هستم!

من با حیرت درِ خودرو را باز کردم و سوار شدم. خودش وقتی حیرت مرا دید ،باب صحبت را بازکرد و شرح زندگی خودش از ترک تحصیل تا پولدارشدن را برایم تعریف کرد. 

او گفت : آقا معلّم! دیدید توی این شهر هرت پول و ثروت بهتر از علم و دانشه؟ اگر من پدرخودمو درمی آوردم و شبانه روز درس می خوندم یه آقا معلّم مثل شما می شدم. حالا من به صد میلیارد میگم پول خُرد!

او ادمه داد: من در یک خانۀ هفتاد متری با پدر و مادرم زندگی می کردم و بیشتر روزها تا لنگۀ ظهر می خوابیدم. شغلی نداشتم و  کاری هم بلد نبودم.
بعدازظهرها توی خیابونا ول می گشتم و پیاده می رفتم و چند نخ سیگار می کشیدم و از پشت ویترین مغازه ها به کفش و لباس ها نگاه می کردم ولی توان خریدنش رو نداشتم.
دچار افسردگی شده بودم . از بی پولی و بی کاری برای فرار از شرایط موجود قرص می خوردم!
تا این که یک روز یاد یه جمله ای افتادم که شما سرِ کلاس ما هی تکرار می کردین.

گفتم: کدوم جمله؟

گفت: یادتونه؟ هر وقت ما خیلی اظهار نومیدی می کردیم،شما می گفتین:
«تغییر از درون خودتون آغاز میشه . اون بیرون منتظر معجزه ای نباشید. اون معجزه خودتون هستین!»

من گفتم : آفرین پسرم! پس نکتۀ اصلی پیام منو درک کردی؟! فهمیدی که باید دستتو به زانوی خودت بگیری و تلاش کنی!

گفت: آقا معلّم! کدوم پیام؟ کدوم تلاش و کوشش؟! اگر من می خواستم مثل شما با تلاش و کوشش درس خوندن ترقّی کنم که مثل شما می شدم!

گفتم: پس از این جمله چه نتیجه ای گرفتی؟

گفت: هیچّی! در من جرقّه ای بوجود اومد,درونم تکون خورد, گفتم دیگه بسه, چرا من ثروتمند نباشم؟باید یه کاری بکنم, نباید بنشینم, خلاصه باید از یه جایی شروع کنم, اما نه سرمایه ای داشتم, نه پس اندازی, و نه حرفه ای بلد بودم. 

یه روز که داشتم مثل هر روز توی خیابونا ول می گشتم،یکی از همشاگردی های قدیمی رو دیدم که او مثل من  مردود شده و ترک تحصیل کرده بود. کمی با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم: 

تو هم مثل من بیکاری؟

گفت: نه،اتّفاقاً کار نون و آبداری پیدا کردم!

گفتم: میتونی واسۀ منم یه کاری بکنی؟

گفت: چرا که نه؟

گفتم: کارش سخته؟ روزی چند ساعت کار می کنی؟

خندید و گفت: مرادجون! کار من و صدها نفر مثل من اینه که هر وقت اعلی حضرت هر جا میخوان تشریف ببرن،ما دنبال ماشینش بدویم و واسش شعار بدیم!

گفتم: همین؟

گفت: بله، فقط همین! البته هر روز با دربار در ارتباط هستیم .هر وقت هر امری داشته باشن، باید دست به سینه و جان بر کف همۀ اوامر ملوکانه را با دیدۀ منّت اجرا کنیم.

گفتم: حقوقش چقدره؟

باز خندید و گفت: مثلاً چقدر باشه خوبه؟

گفتم: لااقل به اندازۀ حقوق آقا معلّممون باشه!

گفت: پسرجون! جون به جونت کنن،گدایی! با یه لقمه نون خالی خوردن عادت کردی!حقوق معلّمی هم شد حقوق؟

گفتم: پس چی؟

گفت: حقوق ماهانه ما به اندازۀ حقوق یه سال آقا معلّمه! تازه هر وقت اعلی حضرت در مراسمی سخنرانی داشته باشه ،ما اگر خیلی شورانگیز شعار بدیم،هدایا و اضافه حقوق هم داریم.

گفتم: مثل چی؟

گفت: مثلاً حوالۀ خودرو،سهام کارخانجات، خانه های لوکس و...

خلاصه فردای اون روز منو با خودش برد دربار اعلی حضرت و خیلی راحت استخدام شدم و الان چند ساله دارم با رفاه زندگی می کنم. چند ماهه این پورشه نو رو خریدم.یه خونه هم بالای شهر دارم و سهام چند تا از کارخونه های بزرگ رو هم دارم که ماهانه سودش رو به حسابم واریز می کنن!

همین طور داشت یک ریز از وضع زندگی اشرافی خودش واسم تعریف می کرد،که ماشین رسید جلوی مدرسه.گفتم :

پسرم! همین جا نگهدار!

در حالی که پیاده می شدم،با طعنه ازم پرسید:

آقا معلّم! راستی علم بهتر است یا ثروت؟!

گفتم : تا ما مردم توسعه نیافته باشیم، شهر،میدان جَوَلان هردمبیل ها و اعوان و انصار اونه! مگر این که...

گفت: مگر این که چی؟! 

گفتم: عمری است دارم در کلاس ها همین سوالو پاسخ میدم.اگر تو یاد گرفته بودی،امروز اینجا نبودی!

خداحافظی کردم و درِ ماشین رو بستم و روانه کلاس شدم!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 1 اسفند 1398 | 18:42 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

فاضلاب شهر هرت

فصّه های شهر هرت / قصّۀ هفتاد و هفتم

#شفیعی_مطهر

هردمبیل سال های سال همچنان بر تودۀ عوام شهر هرت فرمان می راند و با شدّت خفقان هر فریادی را در حنجره خفّه می کرد. ولی با رشد رسانه ها و تنوّع وسائل ارتباط جمعی کم کم چشم و گوش مردم باز می شد و علیه سلطۀ جهنّمی او مطالبی منتشر می کردند.این گونه کارها خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و این مشکل را با او در میان گذاشت و از او راه حل خواست.

وزیر اعظم فکری کرد و گفت: 

اعلی حضرتا! من شنیده ام می گویند علمی است به نام جامعه شناسی. یک دانشمند جامعه شناس می تواند از دانش خود هم در جهت رهایی مردم از سلطۀ استبداد و هم در جهت استثمار توده ها بهره بگیرد. ما می توانیم با استخدام چند جامعه شناس خبره ،دانش و پژوهش آنان را در راه تحمیق توده های مردم به کاربگیریم.

هردمبیل با خوشحالی گفت: پس چرا معطّلی؟ فوراً دست به کار شو!

وزیر اعظم از حضور شاه مرخّص شد و ظرف چند روز هر چه تلاش کرد نتوانست هیچ یک از دانشمندان جامعه شناس بومی را راضی به این کند که در جهت حفظ منافع ارباب قدرت ،به مردم خویش خیانت کنند. ناگزیر دست به دامان خارجی ها شد. پس از مدّتی توانست چند نفر از نخبه ترین جامعه شناسان خودفروختۀ بیگانه را با قول پرداخت حقوق های نجومی به خدمت بگیرد و به پیشگاه اعلی حضرت بیاورد.

آنان پس از شنیدن مشکل چند هفته از محضر ملوکانه فرصت خواستند تا در شهر بگردند و روحیّۀ مردم را بسنجند و متناسب با نقاط ضعف مردم ،راه حل ارائه دهند.

پس از چند هفته طرحی مکتوب به نامِ «فاضلاب شهر هرت» به طور محرمانه تهیّه و به پیشگاه شاهانه تقدیم کردند. رئیس آنان در تشریح طرح خود چنین به عرض رساند:
اعلی حضرتا! ما چند هفته در میان مردم شهر و در امکنۀ شلوغ و بازارها و ادارات و ... گردشی محقّقانه کردیم و به این راه حل رسیدیم که در زمان های قدیم در شهر هرت تخلیۀ چاه به معنای امروزی وجود نداشت. هر وقت چاه فاضلاب پر می شد، تکّه ای گوشت یا جگر ( به عنوان استارتر ) درون آن می انداختند و دَرِ چاه را گِل می گرفتند و چاه دیگری برای استفاده روزمرّه در کنارش حفر می کردند.

استارتر باعث شروع کِرم گذاری می شد. با افزایش کِرم های درون چاه، کرم ها از فضولات تغذیه و به دیواره ها نفوذ می کردند و باعث خشک شدن چاه و باز شدن منافذ می شدند تا جایی که دیگر چیزی برای خوردن باقی نمی ماند. پس از آن کرم های قوی تر شروع می کردند به خوردن کرم های کوچک تر و بدین ترتیب طیِّ یک فرایند چند ساله، هیچ فضله ای در چاه باقی نمی ماند و در نهایت کرم های بزرگ تر هم بدون غذا می ماندند و می مُردند و چاه تخلیه می شد.             

شاه با شگفتی پرسید: خب! این حرف ها په ربطی به مشکل ما دارد؟

او ادامه داد: دقیقاً ربط دارد. اجازه فرمایید تا توضیح دهم. 

شاه گفت: بسیار خوب! بگو!

کارشناس خارجی گفت: مردم از نظر ما دقیقاً همان کرم ها ریز و درشت هستند. ما باید با تعمیق اختلاف های اجتماعی و افزایش شکاف های طبقاتی ،مردم را به جان هم بیندازیم. وقتی جامعه از نظر رفاه دو قطبی شود، طبقۀ اقلّیّت پولدار و مرفّه برای حفظ منافع و رفاه خود طرفدار حکومت می شوند!و...

شاه ضمن قطع سخنان کارشناس گفت: 

خب،با اکثریّت تودۀ ناراضی که ضدِّ ما می شوند،چه کنیم؟!

کارشناس گفت: اجازه فرمایید. توضیح می دهم. طبقۀ ضعیف و زحمتکش از قبیل کارگران،معلّمان،کارمندان و سیل لشکر بیکاران برای به دست آوردن یک لقمۀ نان ناگزیرند شبانه روز در جند جا کار کنند تا حدّ اقلِّ بتوانند شکم زن و بچّۀ خودشان را سیر کنند! این قشر نیازمند و بیچاره دیگر نه فرصت مطالعه دارند و نه حال و هوای اعتصاب و شورش و آشوب! 

شاه پرسید: چگونه شکاف طبقاتی ایجاد کنیم و بر عمق آن بیفزاییم؟

کارشناس پاسخ  داد: کافی است اعلی حضرت اطرافیان نالایق و بی سواد درباری را با دادن رانت های بزرگ اقتصادی از قبیل توزیع شرکت های نان و آبدار سودآور بین آنان، طبقه ای مرفّه و چاپلوس و دعاگو ایجاد کنند. همین ها ضمن تحکیم دستگاه حاکمیّت شروع به دوشیدن توده های مردم می کنند و خود به خود قشری زحمتکش و فقیر به وجود می آید!

ما با اجرای این طرح خود از قشر مرفّه، کِرم های بزرگ و قوی می سازیم و از اقشار تهیدست، کرم های کوچک و ضعیف. این دو قشر چنان به جان هم می افتند که دیگر هیچ کس فیلش یاد هندوستان نمی کند!!

اعلی حضرت با شنیدن این طرح از شدّتِ شادمانی با شکم گُنده و دهن گشاد خود چنان از تَهِ دل خندید که همۀ مجلس با پاچه خواری شروع به خندیدن کردند.

شاه آن چنان از این طرح استادانه خوشش آمد که علاوه بر حقوق های نجومی مستشاران بیگانه، به هر کدام هدایای ارزشمندی نیز اهدا کرد!

بدین ترتیب سال های سال همچنان شاه ستمگر شهر هرت با کامروایی به سلطۀ جهنّمی خود ادامه دارد تا این که.....!!
 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 18 بهمن 1398 | 4:21 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

اقتصاد هردمبیلی! 

قصّه های شهر هرت/قصّۀ هفتاد و ششم

#شفیعی_مطهر

به علّت سیاست های غلط اعلی حضرت هردمبیل و بی کفایتی مدیران و مسئولان شهر هرت که تنها شاخصۀ گزینش آنان دستبوسی و وفاداری نسبت به ذات ملوکانه بود،اقتصاد شهر در حال فروپاشی و ورشکستگی بود.

روزی هردمبیل ،درباریان را فراخواند و از آنان خواست تا درباره نجات کشور از ورشکستگی تدبیری بیندیشند.پس از ساعت ها بحث و جدل نتیجه این شد که کارشناسی از دیار فرنگ دعوت کنند تا گرۀ این مشکل را بگشاید.

 مستشار فرنگی پس از توضیح و تبیین رهنمودهای اقتصادی خود از هردمبیل پرسید:

آیا واقعاً می خواهید وضع معیشت و اقتصاد مردم خوب شود،یا پایه های قدرت و حاکمیّت خودتان مستحکم گردد؟

اعلی حضرت قاه قاه خندید و گفت: مِستر مستشار! از شما چه پنهان در سیاست ما مردم کیلویی چندند؟!!ما سال هاست بر این مردم عوام حکومت می  کنیم. از شما می خواهیم راه هایی پیشنهاد کنید که سلطنت ما را ابدی کند!

مستشار گفت: حالا فهمیدم که چه باید کرد!

شاه گفت: خب،حالا بفرما!

مستشار طرح خود را در نامه ای محرمانه نوشت و به هردمبیل داد و از او خواست که مفادِّ آن را از فردا دقیقاً اجرا کند.

هردمبیل پس از اطّلاع از مفادِّ طرح فردای آن روز به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را هر شتر را به قیمت ده  سکه طلا بخرند. وزیر تعجّب کرد و گفت: 

اعلی حضرت حتماً بهتر از ما می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.

شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن. وزیر تمام شترها را به این قیمت خرید. به طوری که دیگر در سطح شهر شتری دیده نمی شد. 

شاه گفت: حالا اعلام کن که هر شتر را بیست  سکه می خریم. 

وزیر چنین کرد و عدّۀ دیگری شترهای ذخیرۀ خودشان را به حکومت فروختند. دفعۀ بعد قیمت خرید هر شتر را سی  سکّه اعلام کردند و عدّه‌ای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای مخفی کردۀ خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمت‌ها را تا هشتاد سکّه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند.
شاه به وزیر گفت: حالا اعلام کن که شترها را به صد سکّه می خریم و از آن طرف به عوامل وابستۀ ما بگو که هر شتر را به  نود سکّه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده  سکّه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی را که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروخته بودند،دوباره آن ها را به قیمت هر شتر نود سکّه بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علّت بعضی اختلاس ها و دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد.
به همین سادگی خزانۀ حکومت از سکّه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و این بار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از از سکّه های طلا. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون بیشتر مردم اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند!

***********************

شاید این داستان تخیّلی باشد ولی هر روز برای ما آن هم در قرن بیست و یکم تکرار می شود. مردمی که در صف سکّه، دلار، خودرو، لوازم خانگی، سود های بانکی بالا، سهام انواع بورس و غیره هستند خودشان هم نمی فهمند که در نهایت چه کسی برنده است.

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 4 بهمن 1398 | 5:48 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

افتتاح طرح های ملوکانه!

قصّه های شهر هرت / قصّه هفتاد و پنجم

#شفیعی_مطهر

یکی از شهرک های محروم شهر هرت بارها به وسیلۀ ارسال طومارها از اعلی حضرت هردمبیل خواهش می کردند تا در محلۀ خرابه و ویرانۀ آنان اقداماتی عمرانی انجام شود. سرانجام هردمبیل ضمن صدور فرمانی دستور داد ضمن تسطیح خیابان های آن محل در کناره های آن نیز درختکاری شود. 

مسئولان مرتب گزارش هایی مبنی بر پیشرفت های شگفت انگیز عمرانی و علمی و... شهر هرت را به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند.

پس از مدتی او تصمیم گرفت شخصاً برای افتتاح اقدامات عمرانی به آن محل برود و با استفادۀ تبلیغاتی فعّالیّت های عمرانی شهر هرت را به رخ خبرنگاران خارجی و توده های عوام داخلی بکشد.

شهردار و سایر مسئولان که کاری نکرده بودند، هراسان و نگران شدند ،چون چیزی برای عرضه و افتتاح نداشتند.  بالاخره صحنه ای مصنوعی و کاذب آراستند تا اعلی حضرت به طور تشریفاتی در حضور خبرنگاران خارجی افتتاح کند و بعد هر چه می خواهد بشود! چون مردم که کاره ای نیستند و بر فرض ناراضی شوند! طوری نمی شود! صدایشان که به جایی نمی رسد!

چون کف خیابان پر از خاک و خاکروبه بود،در روز افتتاح چهل نفر سقّا را فراخواندند و به آنان گفتند با مشک های پر از آب خیابان را آب پاشی کنند تا اعلی حضرت در میان خاک و خُل خفّه نشود!!

روز موعود مشدی فتح الله سقّا به همراه سی و نه نفر سقّای دیگر به ساحل رودخانه رفتند تا مشک های خود را پر از آب کنند. فتح الله بالاخره عمری در شهر هرت در زیر چکمه های استبداد هردمبیلی تربیت شده بود.بنابراین وقتی می خواست مشکش را پر از آب کند،حیله ای به ذهنش رسید. او پیش خود گفت:

ما چهل نفر سقّا هستیم. اگر من یک نفر به جای آب، مشک را پر از باد هوا کنم ،چه کسی می فهمد؟! من در بین 39 نفر گم می شوم.

بنابراین مشکش را به جای آب از هوا پر کرد و با تظاهر به سنگینی مشک آب ،هنّ و هن کنان همراه با دیگر سقّایان در بدو ورود اعلی حضرت هردمبیل وارد خیابان اصلی شهر شد. پیش از ورود موکب ملوکانه ،جناب شهردار به سقّایان دستور  داد خیابان را آب پاشی کنند. همۀ سقّاها به صف شدند و با یک فرمان دهانه های مشک ها را گشودند.

ناگهان اعلی حضرت و همۀ اسقبال کنندگان با کمال تعجّب دیدند و شنیدند که از دهانۀ همۀ مشک ها به جای آب، صدای فس فس باد هوا می آید!!

بنابراین معلوم شد که همۀ سقّاها مثل مشدی فتح الله مشک ها را پر از باد هوا کرده اند.

رسوایی بزرگی بود. نه تنها سقّاها،بلکه شهردار و همۀ مسئولان با سرافکندگی حرفی برای گفتن نداشتند!

اعلی حضرت ناگزیر در میان خاک و خُل چند قدمی برداشتند. ناگهان با وزش طوفانی سخت همۀ خاک ها و خاکروبه ها به هوا برخاست و بر سر و روی حاضران فرو ریخت.در این بین هر کسی به فکر این بود که کلاهش را باد نبرد. در همین حال باد و طوفان ناگهان درخت های سست کنار خیابان را نیز برکند و بر سر روی شاه و همراهان فرود آمد. 

معلوم شد درخت ها نیز مثل همۀ کارهایشان بی رشه و بدون اندیشه است . آن ها را از باغ های شهرهای اطراف از لبِ خاک بریده و در این جا در خاک فروکرده اند!

فریاد و شیون همۀ حاضران برخاست و شاه در حالی که به سرعت صحنه را ترک می کرد،می کوشید از محل خطر بگریزد و جان به سلامت بدرببرد! 

... واین یک برنامه افتتاحیه ملوکانه بود!

بالا رفتیم،ماست بود! این قصّه راست بود ؟!

پایین آمدیم،دوغ بود! این قصّه دروغ بود؟! 

******************

باور کنید اگر این قصّه هم دروغ باشد،در شهر هرت سال هاست هر روز صدها قصّه نظیر این قصّه ها تکرار می شود!! و مردم مرتّب تاریخ مکرّر را تکرار می کنند!!

و این سرنوشت مردمی است که هر روز این قصّه ها را نه تنها می شنوند،که بعینه می بینند! جمعی بدان می خندند و گروهی می گریَند! ولی هیچ کدام کاری نمی کنند که بر آن نقطۀ پایانی بگذارند!!

به امید آن روز!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 27 دی 1398 | 5:43 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

فریاد حلال،حلال!!

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

#شفیعی_مطهر

در شهر هرت جوان راهزنی بود که با مادرش می زیست و همۀ عمرش با کمک یارانش سرِ گردنه ها راه را بر کاروان ها می بست و اموال آنان را غارت می کرد.

روزی مادر مومن و پاکدستش به او گفت: 

پسرم! من عمری پس از مرگ پدرت با کُلفَتی در خانه های مردم و با خون دل تو را بزرگ کردم که برای من و پدرت باقیات صالحات باشی!آخرش راهزن و دزد شدی؟!

پسر پاسخ داد: مادر عزیزم!قربان آن دست های چروکیده ات بشوم! شما خود شاهد بودی که با چه زحماتی تا بالاترین کلاس های شهر درس خواندم.پس از فراغت از تحصیل به هر دری زدم ،هیچ کار شرفتمندانه ای پیدا نکردم.آیا به یاد نداری چه شب هایی گرسنه سر بر بالین گذاشتیم؟ سرانجام چون هیچ شغل شرافتمندانه ای نیافتم،ناگزیر دست به این کار لعنتی زدم!

مادر گفت: تو همۀ عمرت با نان حرام شکم مرا سیر کردی،لااقل برای مرگم کفنی با پول حلال تهیّه کن تا با خیال راحت بمیرم!

پسر گفت: چشم مادرجان! حتما!

روزی با یارانش اموال کاروانی را غارت می کردند،در اموال یک نفر کفنی یافت . در میان کاروانیان صاحب کفن را صدا زد. مردی شکم گنده با گردنی کُلُفت پیش آمد و گفت: من صاحب کفن هستم.

جوان پرسید: شما چه کاره ای که این همه مال و منال داری؟

گفت: من تاجر آهن هستم. زمانی صدها تُن آهن احتکار و انبار کرده بودم، یک شبه قیمت آهن دو برابر شد! در نتیجه من ظرف یک شب میلیاردر شدم!

جوان ضمن برداشتن کفن،از صاحب کفن پرسید: 

من این کفن را برای مادرم لازم دارم .آیا این کفن حلال است؟

مرد خشمگینانه فریاد زد: 

تو همۀ اموال ما را غارت می کنی،آن گاه می خواهی حلال هم باشد؟!

جوان راهزن با عصبانیّت تازیانه ای برکشید و به جان آن مرد افتاد و گفت: 

آن قدر می زنمت،تا حلال کنی!

مرد تا مدتی درد تازیانه را تحمُّل کرد،ولی وقتی طاقتش طاق شد با التماس و عجز و لابه فریاد زد:

دیگر نزن! حلال است!حلال است! حلال!!

جوان کتک زدن را متوقّف کرد و کفن برداشت و برای مادر آورد و گفت:

مادرجان! بیا،این هم یک کفن حلال!

مادر گفت: پسرم! این کفن واقعاً حلال است؟

جوان گفت: 

مادرجان! به خدا قسم،فریاد حلال،حلال صاحبش به آسمان می رفت!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 20 دی 1398 | 4:15 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

فریب پوپولیستی

قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

مدتی بود از گوشه و کنار شهر هرت خبرهای ناگواری از حرکت های اعتراضی علیه خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل به گوش می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی  درباریان را احضار کرد و علت این تظاهرات اعتراضی را از ایشان پرسید. اینان در پاسخ به شرف عرض ملوکانه رساندند که:

با توجه به پیشرفت های علمی و ورود رادیو به شهر، روز به روز دارد چشم و گوش مردم بویژه جوانان باز می شود و وقتی خبرهایی از آزادی بیان و قلم و...را از بلاد بیگانه می شنوند ،علیه خفقان و سانسور حاکم بر شهر هرت می شورند.

اعلی حضرت با ناراحتی و عصبانیت فریاد زدند:

فوراً داشتن و خرید و فروش این رادیوها را حرام  و هر گونه استفاده از آن را ممنوع اعلام کنید.

درباریان گفتند: اعلی حضرتا! خودمان از راه رادیو شهر هرت داریم شبانه روز مردم را مغزشویی می کنیم،بنابراین نمی توانیم استفاده از رادیو را ممنوع کنیم.

شاه گفت: پس استفاده از رادیو دو موج و بیشتر را ممنوع کنید تا مردم نتوانند از رادیو های بیگانه استفاده کنند.

بدین ترتیب خرید و فروش و داشتن رادیو دوموج به بالا رسما ممنوع شد و از روز بعد هزاران رادیو ممنوعه را جمع آوری کردند و آن ها را به عنوان عامل نفوذ بیگانه در میدان شهر به آتش کشیدند.

دامنه این ممنوعیت ها کم کم به استفاده از تلویزیون،ماهواره،رایانه و اینترنت کشید و بتدریج همه را ممنوع اعلام کردند.

پس از مدتی باز خبرهایی از حرکت های اعتراضی به گوش اعلی حضرت رسید و خاطر ملوکانه مکدّر شد. لذا باز درباریان را احضار کرد و بر سرشان فریاد کشید که :

ای مفت خورهای درباری!شماها چه غلطی می کنید که نمی توانید جلوی یک مشت اغتشاشگر و مزدور اجنبی را بگیرید؟!

آنان ضمن عذرخواهی به عرض رساندند که ما بررسی کرده ایم. علّت تظاهرات و اغتشاشات اخیر مطالعه کتاب و روزنامه های خارجی و...است که جوانان را جسور و پررو کرده است.

شاه فریاد زد: همه را توقیف و مطالعه هر گونه کتاب ضالّه را ممنوع کنید.

از فردا ماموران شروع به بستن روزنامه ها و کتابخانه ها و کتابفروشی ها کردند و هر کس را مشغول مطالعه می دیدند به عنوان مطالعه کتب ضالّۀ مضلّه دستگیر و زندانی می کردند.

کم کم دامنه ممنوعیت ها به تدریس در دانشکاه ها و مدارس رسید و تورّم کیفری باعث انباشته شدن پرونده های مجرمانه در محاکم عدلیه شد و همه زندان ها را از جوانان روشنفکر پر کردند. 

این سرکوب ها مدتی شهر را آرام کرد. ولی کم کم حرکت های اعتراضی تازه ای شروع شد. پس از بررسی معلوم شد که با توجه به فراگیرشدن دایره ممنوعیت ها و ممنوع شدن همه چیز مردم بویژه کودکان و جوانان می پرسند پس در ساعت های فراغت چه کنیم؟

وقتی این مسئله در سطوح بالای مدیریتی شهر هرت مورد بررسی قرار گرفت ،پس از بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که بازی فوتبال را به عنوان آلترناتیو همه این فعّالیّت های ممنوعه در بین مردم بویژه جوانان رایج کنند.

بدین وسیله عادت به بازی فوتبال را با موفبقیّت نهادینه کردند و با رواج این بازی در همه محلّه های شهر بتدریج جایگزین همه ممنوعیّت ها شد. 

این راه حل موفّقیّت آمیز موجب سرور خاطر اعلی حضرت شد.

سال ها با خوشی و امنیّت گذشت.تا این که نسل نو پای به عرصۀ جامعه گذاشت. این نسل جدید ممنوعیّت ها و سانسورهای شدید را برنمی تافتند.اینان گرد شخصیّتی فرزانه به نام فاضل اندیشمدار جمع شده و کم کم داشتند به حرکتی عظیم علیه دربار تبدیل می شدند.

بنابراین باز هم شاه نگران، درباریان را فراخواند تا مشکل جدید را حل کنند. اینان به عرض رساندند:

این حکیم فاضل در بین مردم نفوذ زیادی دارد و بازداشت و زندانی کردن او به اغتشاشات جدید دامن می زند.

شاه پرسید: پس چه کنیم؟

به عرض رساندند که : صلاح را در این می دانیم که فعلاً مدّتی همین حکیم را به عنوان صدراعظم منصوب فرمایید ولی ما همه توان خود را بسیج می کنیم تا عملاً برنامه های او با شکست روبه رو شود. بدین ترتیب از محبوبیّت او کاسته شده و مردم از گرد او پراکنده می شوند. سپس با یک کودتا او را خانه نشین و منزوی و حتّی زندانی می کنیم.

شاه این پیشنهاد را پذیرفت و روز بعد او را احضار کرد و به عنوان صدراعظم برگزید .

فاضل اندیشمند روز دوم صدارت خود طی فرمانی همه ممنوعیّت های پیشین را لغو و استفاده از همه چیز را آزاد اعلام کرد. 

تحلیل او و هوادارانش این بود که این فرمان با استقبال پُرشور مردم روبه رو خواهد شد؛ ولی از آن جا که مردم عادت به استفاده از آن ها را فراموش کرده و به بازی فوتبال معتاد شده بودند، همچنان بازی فوتبال را بر همه فعّالیّت های سابق ترجیح می دادند.

این حکیم و یاران اندکش هر کاری کردند نتوانستند مردم را از بازی فوتبال بازدارند و به مطالعۀ کتاب و روزنانه و رایانه و اینترنت و...عادت دهند. ناگزیر او طی فرمانی بازی فوتبال را ممنوع اعلام کرد تا مردم بویژه جوانان به مطالعه و فعّالیّت های فرهنگی روی بیاورند.

ولی مردمی که سال ها اعتیاد به فوتبال را جایگزین مطالعه و سایر کارهای فرهنگی کرده بودند،سعی کردند این بازی را به طور محرمانه انجام دهند.از آن جا که این بازی به زمینی بزرگ نیاز دارد ،امکان برگزاری آن به طور محرمان امکان پذیر نبود.

لذا این دفعه با کمک و تحریک ماموران درباری طی یک حرکت عظیم با کودتایی تلخ صدراعظم فکور و دلسوز را سرنگون و خانه نشین کردند و روز بعد پیروزمندانه با جشن و هلهله ،میدان های فوتبال را بازگشایی و بازی هایی شکوهمندانه به راه انداختند!

بدین وسیله بازی فوتبال باطل السّحر همۀ مشغولیّات و فعّالیّت های مفید فرهنگی شد! 

تا این که.....!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 13 دی 1398 | 5:11 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

  دغدغه های هردمبیل

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

#شفیعی_مطهر

سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند. 

این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند. 

مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و... 

دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام «توهُّمِ درماندگی آموخته شده» بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی «درماندگی و نتوانستن» را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!  

اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

خب، بعد؟

مستشار ادامه داد:

در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

مستشار توضیح داد:

طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه  دارد. هدف اساسی و محوری همۀ  آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است. 

ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو ضربدر دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه «امّا» و «اگر» و...بگوید و انتقاد کند.

بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با سیاست فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.....!!

---------------------------------------

* فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ (آیۀ 54)

و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند. 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 6 دی 1398 | 6:58 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

دروغ ستیزی در قاموس شهر هرت

قصه های شهر هرت/قصه شصت و نهم

شهر هرت در زیر سلطه جهنمی هردمبیل خودکامه روز به روز بیشتر در منجلاب فساد و پلیدی از جمله دروغ و کلاهبرداری و عوام فریبی فرومی رفت. به تدریج خوی دروغگویی در شهر هرت به گونه ای نهادینه شده بود که تقریباً هیچ کس حرف دیگری را بویژه وعده های مسئولان را نه تنها باور نمی کرد،که عکس آن را راست می دانستند!

آش فساد کم کم به قدری شور شد،که روزی جمعی از درباریان به حضور اعلی حضرت هردمبیل باریافتند و با ظرافت های خاصی به خاک پای ملوکانه معروض داشتند:

اعلی حضرتا! سایه بلنداختر شما بر سر تک تک رعایای این مرز و بوم گسترده است و همه مردم شبانه روز مشغول دعاگویی به ذات ملوکانه هستند. ولی مسئله ای که ما را دلمشغول می دارد ،رواج دروغ و فریب در همه سطوح اداری و اجتماعی و...جامعه است. مردم به جایی رسیده اندکه اگر حکومت ماست را هم سفید بداند،مردم در سفیدی ماست هم شک می کنند!

هردمبیل که طاقت کمترین انتقاد را هم نداشت،بر سر درباریان فریاد کشید:

خب! راه حل شما چیست؟ چه کنیم که این رعایای احمق حرف های ما را باور کنند؟

به عرض رساندند: کافی است ذات ملوکانه به همه درباریان و وزرا و حاکمان و نیز همه رسانه ها دستور بفرمایند که از این پس در انتشار خبرها و مطالب از بیان دروغ پرهیز کنند!

هردمبیل با تفرعن و ناراحتی پذیرفت و گفت:

از قول من به همه مسئولان ابلاغ کنید که از این لحظه دیگر دروغ نگویند!

از این قول و قرار چند روزی گذشت و فرمان ملوکانه با آب و تاب زیاد مکرّراً در رسانه ها منتشر شد.

هفته ای نگذشته بود که کارگران کارخانه گونی بافی که شش ماه حقوق نگرفته بودند،جلوی کارخانه تجمّع کرده و خواهان دریافت حقوق و دستمزد خود شدند. از آن جا که کارخانه متعلّق به یکی از شاهزادگان بود،این تجمّع توسط نیروهای گارد سلطنتی با خشونت سرکوب شد. خبر این رویداد در هیچ رسانه بازتاب نداشت،زیرا همه از خشم دربار می ترسیدند. ولی چون تعداد کارگران زیاد بود،خبر این سرکوبی دهن به دهن به گوش بیشتر مردم رسید. وقتی حکومت دید خبر در سطح شهر منعکس شده و نمی توان بیش از این بر آن سرپوش گذاشت.بنابراین روز بعد اجازه دادند رسانه ها در یک خبر چند خطی بنویسند:

چند روز پیش عدّه ای فریب خورده از عوامل بیگانه و مزدور اجنبی پرست با تحریک دشمنان قصد اغتشاش و تخریب اموال عمومی را داشتند که با هوشیاری نیروهای گارد سلطنتی هسته اصلی آنان فروپاشیده و سران اغتشاشگر دستگیر و به مراکز قضایی تسلیم شدند!

بازتاب این دروغ واضح همه تبلیغات دروغ ستیزی دربار را نقش بر آب کرد. بنابراین باز هم چند نفر از بزرگان دربار به پیشگاه ملوکانه شرفیاب شده و این بحران تازه را به عرض رساندند. ذات ملوکانه فرمودند:

درست است که ما فرمودیم کسی دروغ نگوید،ولی جایی که آبروی نظام مطرح است،هیچ کس حق سیاه نمایی و تشویش اذهان عمومی را ندارد! اگر این گروه کارگران به شدّت سرکوب نمی شدند،امروز شاهد ده ها مورد مشابه بودیم .از این گذشته این گونه اغتشاشات مایه بهره برداری دشمن می شود،لذا باید هر گونه فتنه براندازی با قدرت و شدّت سرکوب کرد!

نفس ها در سینه ها حبس شد و دیگر هیچ کس هیچ نگفت.

باز هم چند روزی گذشت. روزی یکی از شاهزاده ها در شکارگاه با سرمستی و بی احتیاطی به جای شکار حیوانات ،چند نفر از روستاییان مظلوم را کشت!

خبر آن بلافاصله در روستا و شهر دهن به دهن پخش شد. حکومت به منظور جلوگیری از نشر خبر حتّی اجازه تشییع جنازه ها و برگزاری مراسم کفن و دفن آن ها را هم نداد. باز هم حکومت چند روزی نشر خبر را سانسور کرد. وقتی خبر در سطح شهر فراگیر شد،دیدند پنهان کردن آن امکان پذیر نیست،طی خبری کوتاه علّت کشته شدن این روستاییان بی گناه را درگیری های عشیره ای و قومی اعلام کردند! 

کم کم طشت رسوایی حکومت و دربار فاسد از بام افتاد و همه مردم فهمیدند که سقف قدرت دیکتاتور بر ستون های دروغ و فریب و جنایت گذاشته شده و دیکتاتوری بدون دروغ و فریب پایدار نمی ماند .

این روزهای سیاه ادامه داشت تا این که......!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

تعدادی از کتاب های زیر تالیف «سید علی رضا شفیعی مطهر» موجود است. 

علاقه مندان جهت تهیه می توانند با شماره های زیر تماس بگیرند.

ارسال کتاب به سراسر کشور رایگان است.

02144642331

09123491190

1- پرواز؛قطره قصه می گوید ( 6000تومان )

2- دل دیدنی های شهر سرب و سراب/ج2 (12000 تومان)

3- دل دیدنی های شهر سرب و سراب/ج3 (10000تومان)

4- دل دیدنی های شهر سرب و سراب /ج 4 (20000تومان)

5- شورا،مشورت و مشارکت از دیدگاه امام علی(ع) (7000 تومان)

6- قصه های شهر هرت /ج2 (15000تومان)

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 15 شهريور 1398 | 5:49 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

 سلاح مخوف هردمبیلی


قصه های شهر هرت / قصه 68

 

در حالی که کشورهای جهان با سرعتی شگفت آور هر روز به سوی ترقی و پیشرفت گام هایی بلند برمی داشتند، جامعه بسته و واپسگرای شهر هرت تحت رهبری مستبدّانه اعلی حضرت هردمبیل روز به روز در منجلاب فساد و گرداب بیداد غرق می شد. فرهنگ و اقتصاد،ورشکسته و دهان ها از نقد و انتقاد بسته بود. مردم عامی شبانه روز با حرص و ولع به دنبال لقمه ای نان می دویدند تا بلکه بتوانند شکم بچه های خود را سیر کنند.بنابراین در جهل مرکب غوطه ور بودند. روشنفکران و آگاهان مردم نیز نه جرات گفتن داشتند و نه شهامت نوشتن. زندان ها پر بود از جوانان روشنفکر و انسان های فرهیخته و آزاده.

ماموران امنیتی و درباری ها بسیاری از نارضایتی ها و فجایع را می دیدند و می فهمیدند،ولی هیچ کس جرات نداشت گزارشی نومیدکننده به اعلی حضرت بدهد،زیرا بلافاصله متهم به سیاه نمایی می شد . هر انتقادی به معنی «ریختن آب به آسیاب دشمن» تلقی می شد؛بنابراین همه سیاهی و ظلمت شب شوربختی ها را به وضوح می دیدند،ولی ناگزیر بودند برای رجزخوانی های پوچ اعلی حضرت هورا بکشند!!

گاهی جسته و گریخته خبرهایی از نارضایی های مردمی به گوش هردمبیل می رسید و او را به شدت نگران می کرد. روزی درباریان را گردآورد و علت برخی گزارش های اعتراضی را با آنان در میان گذاشت و از آنان راه حل خواست. هر کدام با نهایت ترس و لرز و در لفافه تملّق و چاپلوسی راه حل هایی ارائه دادند. یکی از وزیران دنیادیده و آگاه تر گفت:

اعلی حضرتا! همه می دانیم که نفس کشدن رعیت از برکت وجود آن اعلی حضرت قَدَرقُدرت و قوی شوکت است. ما هم مرتّب به مردم می گوییم که چون کشور ما در سایۀ رهبری های داهیانه اعلی حضرت هردمبیل به پیشرفت های بزرگی دست یافته ،لذا همه رهبران دنیا به ما حسادت می ورزند و با ما دشمنی می کنند! ما هستیم و یک دنیا دشمن! بنابراین باید ما قدر این سلطان ظل الله را بدانیم.

ولی وقتی به درون زندگی مردم سرک می کشیم،نهایت فقر و گرسنگی و تنگدستی مردم را به وضوح می بینیم. برای جلوگیری از انفجار باید کاری بکنیم!

شاه با تشر فریاد زد: چه باید بکنیم؟!

وزیر با لکنت زبان گفت: قربان !باید یک کار صدادار و جنجالی بکنیم که توجّه همه افکار عمومی را بدان جلب کنیم تا مردم مسائل اصلی و دردها و گرفتاری هایشان را فراموش کنند!

هردمبیل گفت: مثلا چه کاری بکنیم؟

وزیر گفت: ما از همه لحاظ عقب مانده ترین و فقیرترین کشور جهان هستیم.ولی می توانیم یک کار جنجالی بکنیم. مثلا ما یک گام بلند علمی برداریم.

شاه گفت: چگونه؟ آخر همه دانشمندان ما از کشور مهاجرت کرده اند. ما دانشمندی نداریم.

وزیر گفت: من دانشمندانی نابغه در شهر فرنگ می شناسم که با صرف مقداری پول می توانیم آنان را محرمانه به شهر هرت بیاوریم تا برای ما یک سلاح کشتار جمعی مخوف بسازند. با این کار هم می توانیم در داخل عقده های حقارت مردم خود را التیام بخشیم و هم خارجی ها را بترسانیم.

ما یک غول وحشتناک می سازیم و در سطح داخل و خارج کشور با غوغاسالاری وانمود می کنیم که سلاحی ساخته ایم که می تواند دنیا را نابود کند. این تبلیغات هم برای مصارف داخلی موثر است و برای ترساندن خارجی ها. مردم عامی با غرور واهی شهر هرت را به عنوان نیرومندترین کشور جهان می پندارند و خارجی ها نیز از قدرت ما می هراسند و با وام دادن به ما سعی می کنند رابطه با ما را بهبود بخشند.

شاه پیشنهاد وزیر را پذیرفت و قرار شد تعدادی کارشناس خارجی را محرمانه بیاورند و این سلاح مخوف را بسازند.

پس از گذشت ماه ها و صرف میلیاردها پول و آوردن تعدادی دانشمند فرنگی و تبلیغات پر سر و صدا، سرانجام روزی را برای رونمایی از این اختراع بزرگ فرزندان نابغه شهر هرت که اسمش را «سترگ غول قرن» گذاشته بودند،تعیین کردند.

روز موعود جشن بزرگی برپاکردند و با تعطیل عمومی همه مردم شهر هرت را جمع کردند تا با دست مبارک اعلی حضرت هردمبیل از این سلاح مخوف پرده برداری کنند.

اعلی حضرت پس از نطقی مفصل و قدردانی از دانشمندان شهر هرت از سلاح کشتار جمعی سترگ غول قرن پرده برداری کردند. 

در این موقع همه بی صبرانه منتظر بودند تا شیوه کار این سلاح مخوف را ببینند. ناگهان چیزی بزرگ مانند یک بادکنک یا بالون دیدند که به سوی آسمان بالا می رود!

موج شادی موهوم همه شهر را فراگرفت و فریاد «زنده باد هردمبیل»،شهر را به لرزه درآورد. 

بارتاب این جشن بزرگ در رسانه های جهان موجی از نگرانی پدید آورد که مبادا فرمانروای دیوانه شهر هرت به سلاح مخوفی دست یافته و با آن دنیا را مورد تهدید قرار دهد. 

این توهّم کم کم در ذهن هردمبیل و درباریان قوت گرفت و زمزمه هایی مبنی بر تهدید دیگر کشورها آغاز شد.

این رجزخوانی های واهی و توخالی کم کم در افکار عمومی جهان اثر کرد و رهبران دیگر کشورها در یک کنفراس جهانی ،ائتلافی را علیه شهر هرت تشکیل دادند و طی پیام هایی از هردمبیل خواستند تا سلاح کشتار جمعی خود را نابود کند.

هردمبیل که پس از سال ها تحمّل حقارت، خونی تازه از غرور در رگ هایش جریان یافته بود،با نهایت سرکشی به همه این پیام ها پاسخ منفی داد. او حتّی حاضر به پذیرش و ملاقات با فرستادگان دیگر کشورها نشد. او سرمست از بادۀ پیروزی هر روز با نطق هایی حماسی همه دنیا را به مبارزه فرامی خواند.

سرانجام ائتلاف جهانی ضد شهر هرت با گردآوری لشکری مجهّز با نهایت احتیاط و ترس از شلیک سترگ غول قرن نخست شهر هرت را محاصره و پس از مدتی حمله کردند. سپاهیان بی شمار از هر سوی به شهر هرت یورش آوردند. در بازه زمانی کوتاهی شهر سقوط کرد و هردمبیل از راه ها و سوراخ سُنبه های کاخش فراری شد.

پس از سقوط شهر همه فرماندهان گرد آمدند تا با احتیاط کامل سلاح کشتار جمعی «سترگ غول قرن» را بیازمایند و نابود کنند. برای این کار از فرماندهان نیروی هوایی شهر هرت را که اسیر کرده بودند،خواستند تا این غول بی شاخ و دم را هوا کنند! 

برای انهدام این سلاح مخوف همه نیروهای مسلح و مردم  شهر گردآمدند تا با حضور همگانی شاهد انهدام این سلاح مخوف باشند.ضمنا با بازتاب این خبر به ظاهر جذّاب هزاران خبرنگار از رسانه های نوشتاری و شنیداری و دیداری جهان برای مخابره این خبر بزرگ عازم شهر هرت شدند.

پس از هواکردن این غول در حالی که نفس ها در سینه ها حبس شده بود،و ترس از انفجار احتمالی همه را گرفته بود،غول وحشتناک چون بادکنکی سبک به سوی آسمان رها شد.

بسیاری از مردم در پشت بام ها جمع شده و این رویداد بزرگ را تماشا می کردند. ناگهان کودکی از بالای پشت بام خانه شان با تیرو کمان، ریزه سنگی به سوی این غول بزرگ پرتاب کرد.  این غول ناگهان چون بادکنکی بزرگ ترکید و هر تکه آن به سویی پرتاب شد!!

همه فرماندهان،سربازان ،خبرنگاران و مردم شهر در بهت و حیرت فرورفته بودند. سلاحی که همه مردم شهر هرت و سایر کشورهای جهان را ترسانده بود،بادکنکی پوچ و توخالی بود!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 14 تير 1398 | 5:59 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

داوری عادلانه به سبک شهر هرت!!

 

قصه های شهر هرت / قصه دوم

 

آی دزد! آی دزد! دزد آمده ! آهای ! آهای !

    دزد بد شانس وقتی صدای صاحب خانه را شنید ،ناگزیر پلّکان پشت بام را پیش گرفت . پشت بام به گریزگاهی راه نداشت. دزد دست و پا گم کرده خود را به لب پشت بام مشرف به کوچه رساند. ارتفاع دیوار، بلند بود . ولی چاره ای نبود . چون صاحب خانه و همسایگان که بیدار شده بودند ،با چوبدستی پشت سر او بودند . دزد عجول فرصتی برای اندیشیدن نداشت. یک راه ،تحمُّل ضربات چوب صاحب خانه و راه دیگر پریدن به داخل کوچه بود . دزد راه دوم را بر گزید و خود را به داخل کوچه انداخت. دیوار، بلند و دزد هم چاق و تنومند بود . در نتیجه پای دزد نسبتاً محترم!! شکست!

     صبح روز بعد دزد با پای شکسته و عصای زیر بغل روانه قصر حاکم شهر هرت شد .

   دزد گفت:  حضرت حاکم ! من شکایت دارم! حق مرا از این صاحب خانه بی انصاف بگیر ! آخ ! وای !

   حاکم پرسید :چه شده ؟ چه کسی پای تو را شکسته؟

  دزد گفت: آقای قاضی ! قصه من دراز است . دیشب نزدیکی های سحر طبق معمول در انجام وظیفه ! و شغل شریف!خود وارد خانه ای شدم . در اثنای کار صاحب خانه از خواب بیدار شده و به اتفاق همسایگان با چوب و چماق به من یورش آوردند. من ناگزیر از ترس ضرب و شتم از بالای پشت بام به داخل کوچه پریدم . به علت بلندی پشت بام پایم شکسته است . حال شکایت من این است که چرا این صاحب خانه پشت بام خود را این قدر بلند ساخته است که دزد نتواند به سلامت از بالای آن به پایین بپرد؟! اکنون من از این صاحب خانه شکایت دارم و خواهان مجازات او هستم!

     حاکم گفت: درست است ! حق با شماست ! حتماً او را احضار و به اشدِّ مجازات محکوم می کنم !

     حاکم سپس به گزمه ها دستور داد صاحب خانه را احضار کردند.وقتی صاحب خانه به حضور حاکم رسید،حاکم با تشر بر سر او فریاد کشید:

     - آقای صاحب خانه ! چرا دیوار پشت بام خود را تا این اندازه بلند و مرتفع ساخته ای که این دزد محترم(!!) وقتی ناگزیر از روی آن پریده پایش شکسته است ؟!

     صاحب خانه با ترس و لرز پاسخ داد: 

قربان ! من  تقصیری ندارم . معمار و مهندس نقشه آن را این گونه کشیده است !

     حاکم گفت: بسیار خوب! معمار را احضار کنید .

      پس از احضار معمار ،حاکم رو به او کرد و با توپ و تشر گفت :

     - آقای معمار ! چرا نقشه خانه این شخص را این طوری کشیده ای که بلندی پشت بام آن باعث شکستن پای این دزد شریف!! شده است؟!

     معمار بیچاره گفت: حضرت حاکم! من تقصیری ندارم . بنّای ساختمان آن را به این بلندی ساخته است .

    حاکم گفت:  بسیار خوب! بنّا را بیاورید!

     پس از حضور بنا حاکم بر سر او فریاد کشید :

    - چرا پشت بام این آقا را این قدر مرتفع ساخته ای به حدی که دزد نتواند از بالای آن به راحتی بگریزد؟  

     بنّای مظلوم پاسخ داد: قربان ! من تقصیری ندارم. مقصّر اصلی خشت مالی است که خشت ها را ضخیم قالب گیری کرده است!

      حاکم با عصبانیت نعره کشید:

    - فوراً خشت مال وظیفه نشناس را احضار کنید تا او را به سختی مجازات کنم .

     پس از احضار او حاکم با چند دشنام و ناسزا گفت :

     -چرا تو خشت ها را کلفت و ضخیم قالب زده ای که...

     خشت مال با لکنت زبان گفت: قربان ! به جقّه مبارک قسم می خورم که من تقصیری ندارم. نجّار بی انصاف قالب خشت مالی را این گونه ساخته است ! 

      حاکم با خشم فریاد زد: فوراً این نجّار متخلّف و جنایتکار را بیاورید ،تا بلایی به روز او بیاورم که دیگر هیچ نجّاری جرات نکند چنین خلاف بزرگی مرتکب شود .

     پس از مدتی گزمه ها نجّار بدبخت را کشان کشان به محکمه آوردند .

    حاکم با صدایی خشم آلود فریاد زد: 

ای نجّار گناهکار! یاالله! زود به جنایت خود اقرار کن ! چرا قالب خشت مالی را  این انداره پهن ساخته ای که ...

     نجّار بدبخت گفت: قربانت گردم ! این اندازه طبیعی آن است. همیشه  و همه جا قالب خشت مالی را همین طور و به همین اندازه می سازند و من ...

     حاکم نعره کشید :کافی است !دیگر حرف نزن ! مقصّر اصلی تو هستی! آهای گزمه ها! به او دستبند بزنید و یک قفس بسازید به ابعاد یک "متر " و او را در آن محبوس کنید.

     پس از ساختن قفس گزمه ها هرچه کوشیدند هیکل درشت و تنومند نجّار را در آن جای دهند، نتوانستند . ناگزیر نزد حاکم رفتند و گفتند :

     قربان ! نجّار بسیار چاق و تنومند است و در این قفس جای نمی گیرد . چه فرمان می دهید ؟

     حاکم که دیگر در این داوری های مشعشع !!خود درمانده بود ،در حالی که فریاد می زد، گفت :

     - این قدر برای این کارهای کوچک وقت مرا نگیرید ! آیا این کار ساده پرسیدن دارد؟ اگر نجّار چاق است و در قفس جای نمی گیرد، بالاخره یکی باید مجازات شود(!!) بگردید و کسی را پیدا کنید که قدّ و قواره او دراین قفس بگنجد !! او را در قفس محبوس کنید و این دعوا را فیصله دهید!!

سید علی رضا شفیعی مطهر


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 24 مرداد 1397 | 3:9 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 باج مرگ

قصه های شهر  هرت* /قصه نخست    

      "بالعدل قامت السماوات والارض" . برپایی و پایداری آسمان ها و زمین بر اساس قوانین عادلانه است . اهمیت قانون را تا بدان پایه ستوده اند که حتی قانون بد را هم از بی قانونی و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه ای که قانون در آن نهادینه نشده هیچ برنامه مثبت و سازنده ای به نتیجه نمی رسد . افراد چنین جامعه ای هر چند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و از تکنولوژی و فناوری بالایی  هم بهره جویند باز هم در جهنمی به سر می برند که خود با دست خویش ساخته اند .  

     تمام کوچه باغ های تاریخ ادبیات غنی ما آگنده از عطر تمثیل ها و لطایف پندآموز و حکمت آمیز است . سخنوران و اندیشمندان ما کوشیده اند تا زلال معارف بشری و حقایق جهان هستی  را در جام بلورین شعر و ادبیات شیوای فاسی بریزند و کام تشنگان حقیقت و شیفتگان حکمت را با آن سیراب سازند . 

      قصه های شهر هرت جلوه ای از جامعه بی قانون را به تصویر می کشد

 قصه نخست 

 باج مرگ

    قربان علی یک بار دیگر عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را با آستین خود پاک کرد . در همین حال صورت ریز نیازها و سفارش های همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هایش با پول آن نیازمندی های خانواده اش را تهیه کند . قاطر قربان علی با خستگی بار سنگین خربزه ها را بر پشت خود می کشید . گویی با زبان بی زبانی از صاحبش می خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها این بار سنگین را از دوش او بردارد . از طرفی خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزی او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامین خواسته ها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزه ها می دانستند .

    -آهای خربزه شیرین دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد !

   قربان علی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود . جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند . یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزه های بزرگ را بر می داشت  گفت :

      پیر مرد ! آیا به شرط چاقو می فروشی ؟

    و بدون این که منتظر پاسخ قربان علی باشد خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد . قربان علی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را  بگیرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند . ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوان های ولگرد دارند تعدادی از خربزه ها را می برند . قربان علی فریاد زنان مقداری به دنبال آنان دوید  اما وقتی مایوسانه و دست خالی برگشت ناگهان از شگفتی خشکش زد ! زیرا همه خربزه هایش را برده بودند ! برای لحظاتی دنیا پیش چشم هایش تیره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در یک آن از دست داده بود . حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچه ها تهیه کند ؟! 

                         دادخواهی

      قربان علی پس از مدتی فکر و اندیشه به ذهنش رسید که شکایت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوی کاخ حاکم راه افتاد . وقتی به کاخ رسید کاخ را در محاصره صدها نگهبان دید . چندین در و دروازه بسته و دیوارهای بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت می شد حاکم را از مردم جدا می کرد . قربان علی به هر دری مراجعه کرد نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نومید و دل شکسته به خرابه ای پناه برد . سرمایه خود را تباه شده می دید و هیچ گوشی شنوا یا فریادرسی نمی یافت تا نزد او دادخواهی کند . احساس کرد در این شهر نظم و قانونی حاکم نیست  و هر کس زورش بیشتر است به حقوق دیگران تجاوز می کند و هیچ مرجع قانونی برای دفاع از حقوق ستمدیدگان و محرومان وجود ندارد .

         راه حل فردی

     ناگهان فکری به خاطر قربان علی رسید . او با خود گفت : در شهری که قانون و عدالت حاکم نیست  نمی شود از راه شرافتمندانه و حلال خوری زندگی کرد . کار و تلاش مثبت و مفید و کار شرافتمندانه در جامعه عادلانه نتیجه می دهد . در این شهر هرت من هم باید راهی زور گویانه برای ادامه زندگی پیدا کنم . ناگزیر روز بعد یک چوب دستی بلند در دست گرفت و جلوی دروازه شهر روی یک سکو نشست و برای خود قانونی وضع کرد که مردم شهر برای خروج هر جنازه از شهر و دفن در گورستان باید ۱۰درهم عوارض به من بپردازند ! 

       ساعتی نگذشت که اولین جنازه را آوردند . قربان علی به آرامی از جای برخاست و در حالی که چوب دستی خود را محکم در دست گرفته بود با ژست مخصوصی چشم ها را به زمین دوخت و با لحن آمرانه ای گفت:

      " خروج جنازه ده درهم هزینه دارد !"

       همراهان جنازه گفتند :

      " این دستور توسط چه کسی و از کی صادر شده است ؟"

       قربان علی می دانست که مردم راهی برای احقاق حق خود و دادخواهی ندارند بادی به غبغب انداخت و گفت :

       " من دستور می دهم و از امروز هم اجرا می کنم !" 

       بستگان میت که می دانستند شهر صاحب ندارد و شکایت و پیگیری هم فایده ای ندارد و حوصله درگیری با او را نداشتند  سر انجام عوارض درخواستی را پرداختند و جنازه را در گورستان دفن کردند .

                    زور گویی و زور شنیدن نهادینه می شود!

       این رویه کم کم جا افتاد و مردم بدون هیچ مقاومتی تسلیم این زور گویی شدند . قربان علی ضمن افزایش مبلغ عوارض به تدریج در اطراف دروازه شهر یک دستگاه اداری و کاخی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت و کارمندانی استخدام کرد تا عمل گرفتن باج و خراج را انجام دهند .

      از این واقعه سال ها گذشت و مردم شهر به باج دادن عادت کردند و هیچ کس اعتراضی نمی کرد و قربان علی هم هر از چند گاهی بر مبالغ دریافتی باج می افزود.(چه می توان کرد ؟تورم است دیگر!!)

       وقتی گذار پوست به دباغخانه می افتد!

       روزی خبر رسید که دختر حاکم مرده است .وقتی می خواستند  جنازه او را از دروازه برای دفن خارج کنند نوکران قربان علی از همراهان جنازه درخواست باج کردند . همراهان جنازه ضمن ابراز تعجب گفتند:

      "آیا می دانید این جنازه کیست؟ این جنازه دختر حاکم است!!"

      قربان علی وقتی خبردار شد که این جنازه دختر حاکم است مبلغ را ده برابر کرد! نوکران حاکم بیشتر تعجب کردند از این که یک باجگیر از همه مردم باج می گیرد  و از حاکم هم تقاضای باج ده برابر می کند!! اصرارهمراهان جنازه و اطرافیان حاکم سودی نبخشید .ناگزیر به حاکم خبر دادند. حاکم بلافاصله قربان علی را احضار کرد و از او در باره این کار او توضیح خواست . 

       قربان علی مثل این که سال ها منتظر چنین موقعیتی بود فورا نزد حاکم رفت و وضع زندگی خود و ماجرای تاراج شدن خربزه ها و نیافتن هیچ مرجعی برای دادخواهی را برای حاکم شرح داد . سپس افزود:

      " من سال هاست که در این شهر هرت از مردم باج می گیرم و تو به عنوان حاکم این شهر خبر نداری و امروز هم وقتی شنیدم جنازه متعلق به دختر توست  فکر کردم اگر همین مبلغ عادی را مطالبه کنم شاید بپردازند و باز هم تو نفهمی در شهر چه می گذرد . بنابراین عمدا مبلغ را ده برابر کردم تا بلکه به گوش تو برسدو بفهمی در کشور تحت حاکمیت تو چه می گذرد. "

       حاکم قصه ما ( مثل همه قصه ها و افسانه ها!) سرانجام به هوش آمد و از خواب غفلت بیدار شد و با وضع قوانین عادلانه توسط نمایندگان مردم و انتصاب مسئولان صالح و درستکار کوشید تا عدالت را در شهر خود حاکم کند.(البته من نمی دانم موفق شد یا نه !!) 

 

                                     نویسنده: سید علیرضا شفیعی مطهر

 

     *-" هرت": بی نظمی وهرج و مرج. شهر هرت شهری وهمی است که در آن قاعده و قانونی نیست . بلکه هرج ومرج کلی در آن حکمفرماست.(فرهنگ معین) 

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 5 ارديبهشت 1397 | 6:59 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 دوستی عزرائیل و هردمبیل! 

 

قصه های شهر هرت /قصه شصت و هفتم

 #شفیعی_مطهر

یک شب اعلی حضرت هردمبیل ،عزرائیل را در رویا دید. پس از کمی گپ و گفت با هم دوست شدند.

هردمبیل گفت: ای دوست صمیمی! حالا که با هم رفیق شدیم،بیا و در حق من لطفی کن و جانم را نگیر!بگذار همیشه زنده باشم و بر این مردم حکمفرمایی کنم!

عزرائیل پاسخ داد: مرگ برای همه موجودات و جانداران از جمله همه انسان ها حتمی و قطعی و سنّت الهی است و من نمی توانم خلاف وظیفه خود عمل کنم.

هردمبیل گفت: پس خواهش می کنم مرگ مرا به تاخیر بیندازی و بگذاری چندین سال بیشتر زنده باشم.

عزرائیل جواب داد: این هم محال و غیرممکن است. مرگ هر انسانی باید در وقت معین خود صورت گیرد. البته تو می توانی با رعایت بهداشت روانی و جسمی بر عمر خود بیفزایی. 

هردمبیل که نمی خواست این فرصت به دست آمده دوستی با عزرائیل را به آسانی از دست بدهد، خواهش دیگری را مطرح کرد. او گفت:

اکنون که از مرگ من نه صرف نظر می کنی و نه به تاخیر می اندازی ،لااقل به من قول بده که قبل از فرارسیدن مرگ من چند سال و چند ماه و چند روز زودتر زمان آن را به من اطلاع بده،تا من خود را آماده مرگ کنم.

عزرائیل این پیشنهاد را پذیرفت و قول داد هر گاه قوس صعودی زندگی او وارد قوس نزولی شد و روند عمر او شمارش معکوس را آغاز کرد،به او اطلاع دهد.

صبح آن شب هردمبیل خوشحال و خندان از خواب برخاست و خیالش راحت شد که مدتی قبل از مرگ زمان آن را خواهد فهمید و در صدد رفع آن برخواهد آمد!

سال ها گذشت. هردمبیل روز به روز بر ظلم و ستم بر مردم افزود و خود و درباریانش با بی رحمی به چپاول اموال مردم و تجاوز به حقوق انسانی و اجتماعی مردم مشغول بودند.

روزی به هردمبیل خبر رسید که در گوشه ای از شهر هرت مردم به جان آمده از گرانی دست به شورش زده اند. او فورا به لشکریان سرکوبگر خود دستور داد تا با بی رحمی ،مردم مظلوم را سرکوب کنند.

چندی نگذشت از گوشه دیگر شهر مردم از بی لیاقتی مدیران دست نشانده هردمبیل به تظاهرات پرداختند.

هردمبیل باز هم به سپاهیان خونخوار خود دستور قلع و قمع مردم بپاخاسته را داد.

بار سوم معلمان و کارمندان به خاطر وجود تبعیض در حقوق و دستمزد خود در مقایسه با لشکریان سلطان دست به راهپیمایی مسالمت آمیز زدند ،که طبق معمول با سرکوب شدید عوامل حکومت، تعدادی کشته و زخمی و عده بسیاری دستگیر و زندانی شدند.

کم کم هردمبیل هر روز بر تمایلات خودکامانه خود افزود و عوامل متملّق و چاپلوس او هم چنان عرصه را بر مردم ستمدیده و تحت حاکمیت استبداد تنگ کردند،که مردم ناگهان از هر سوی از خانه ها بیرون ریختند و خشمگینانه به سوی کاخ هردمبیل یورش آوردند. 

هردمبیل هراسان و دیوانه وار به ماموران و گارد سلطنتی دستور شلیک داد و از آنان خواست همه مردم را به رگبار ببندند!

مردم به جان آمده که دیگر جز جان،چیز دیگری برای از دست دادن نداشتند،در زیر رگبار آتش سپاهیان سلطان به پیشروی خود به سوی کاخ هردمبیل ادامه دادند.

هردمبیل در نهایت دید که مردم خشمگین همه صفوف سپاهیان تا دندان مسلح او را از هم شکافته و وارد قصر او شده اند،مرگ خود را نزدیک دید و به یاد قول عزرائیل افتاد.

او فورا با فریاد و استغاثه عزرائیل را مخاطب قرار  داد و قول او را یادآور شد!

عزرائیل در واپسین لحظات که برای قبض روح او آمده بود،ضمن ادای وظیفه خود،به او پاسخ داد:

ای مردک نادان و مغروز! من به قولم کاملا عمل کردم.این تو بودی که همه پیام ها و اطلاع رسانی های مرا نادیده و نشنیده گرفتی و هر روز بر ظلم و زور خود افزودی. هر فریاد خشمگینانه و ناله مظلومانه شهروندان،پیام هشدار من بود. تو همه را با بی رحمی خفه و سرکوب کردی! اکنون دیگر فرصت تو به سر رسیده و جهنم سوزان عدل الهی مشتاق روح تجاوزپیشه و ستمگر توست!
اکنون دیگر دیر شده است . تو به اندازه‌ی کافی فرصت داشتی. زمانی که مردم به شما اخطار می‌دادند، این وضعیت قابل پیش بینی بود ، اما تو نخواستی عزم مردم را ببینی. مردم بارها به تو اخطار دادند . پس از آن مجددا به مبارزات دموکراتیک برگشتند و حجت را بر تو تمام کردند. مردم خواستند از طریق یک فرآیند مسالمت آمیز، تو و دستگاه بسته و دُگم تو را اصلاح کنند. خواستند وضعیت کشور را از طریق اصلاحات بهبود بخشند، اما تو چه کردی؟ تو تصور کردی که سکوت و آرامش مردم ،به معنی رضایت از تو و دله دزدی‌های عوامل‌ تو است؟!!!  مردم تو را نمی‌خواستند، اما تغییر رفتارتان را می‌خواستند .تو تصور می‌کردی،با مهندسی ایده سرکوب و سیاست ارعاب ، خواهی توانست خواست‌ها و نیازهای مردم را هم مهندسی کنی!! خواهی توانست اندیشه‌های مردم را هم مدیریت کنی!! خواهی توانست اراده جامعه را هم حصر و سرکوب کنی!!

قیام و تظاهرات پی در پی مردم،پیام های هشدار و زنگ خطر من بود .‌ وقتی سیل جمعیت رادر خیابان ها با شعارهای اعتراض آمیز دیدی، باید پیام هایشان و حرف هایشان را می شنیدی . ولی غرور قدرت و چاپلوسی درباریان و اطرافیان متملق تو باعث شد که به عمق فاجعه پی نبری و اکنون باید صدای پای انقلاب‌شان را بشنوی! ...

حکومتی که حاضر نباشد مشکلات خود خردمندانه بفهمد و صدای اعتراض مردم را هوشیارانه بشنود ، در آخر با براندازی و سرنگونی در خیابان ها تغییر خواهد کرد .

شماها لیاقت این مردم را نداشتید. چشم و  گوش‌تان را بستید و با اتکا به قدرت‌ نظامی هر روز مشکلات مردم را بیشتر و نارضایتی‌هایشان را عمیق‌تر کردید .

اکنون دیگر راه بازگشت ندارید. این مسیر دیگر پایان خوش گذشته را برای شما ندارد . از سرنوشت حکومت‌های مشابه درس نگرفتید ،کنار نرفتید!  سربازها را از خیابان‌ها فرانخواندید! ،با مردم آشتی ملی اعلام نکردید! برای شنیدن حرف دل مردم،همه پرسی نکردید! به آرامی و با عزت کنار نرفتید!پی در پی تقلب کردید! شما امتحان‌تان را پس داده‌اید. نمره‌ی خوبی هم نگرفته‌اید ... مردم را به حال خوشان بگذارید و کنار بروید ...

کنار بروید و راه را باز کنید تا مردم روی خوش آسایش و آرامش را ببینند‌.
 

لحظاتی بعد هردمبیل در میان شعله های خشم مقدس مردم بپاخاسته و ستمدیده از تخت طاغوت به تخته تابوت فروافتاد!

عاقبت نشنیدن هشدارها!!


سال ها بعد در کتاب درسی دانش آموزان این تمثیل را برای تبیین علل سقوط خودکامگان و دیکتاتورها نگاشتند و آموزگاران درد آشنا ضمن بیان علل سقوط هردمبیل این تمثیل را برایشان بازخوانی می کردند:


مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ تَرَک را پوشاند.

بعد از مدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد .باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد . روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد با سرزنش خانه ،قولی را که گرفته بود، یاد آوری کرد . خانه پاسخ داد: 

هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی. 

این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar
 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 24 دی 1396 | 7:15 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

هر پگاه نو با یک نگاه نو

 

#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(فرگرد 818)

 

«یاسِ های نور» یا «داس های زور»؟! 

 

 کاربُردِ «شیوه های سرهنگی» در «عرصه های فرهنگی» ناکارآمد است. 
 
«قدرت» نمی تواند «حقیقت» را بیافریند، 
 
اما «حقيقت» مي تواند «قدرت»را خلق كند.   
 
«جفایی سنگین» و «خطایی پَژوین» است،
 
که «یاسِ های نور» را با «داس های زور» درُو کنیم!  
 
«فضیلتِ فرهنگ» کجا و «رذیلتِ تفنگ» کجا؟!
 
از این «نهال ،گل» می روید و از آن «دَجّال، گلوله»!
 
آن جا که «سمومِ ستم» با «هجومِ دمادم»
 
«لاله زارِ فرهنگ» را  به «شوره زارِ نیرنگ» تبدیل می کند،
 
دیگر نه غنچه لب ها «تبسّمی» دارد
 
و نه بلبلِ جان ها،«ترنّمی»! 
 
 
#شفیعی_مطهر
 
-----------------------------------
 
پَژوین: چرکین،چرک آلود،پلید
 
دَجّال: بسیار دروغگو و فریب دهنده،شخص کذّابی که پیش از مهدی موعود پیدا می شود و بسیاری از مردم را فریب می دهد
 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar
 

 

موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 17 دی 1396 | 5:58 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 #دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(فرگرد650

 

 «بامِ کرامت» و «مقامِ انسانیّت» 

 

به من میگن سلطان

 

 «سگ های حقیر» عمری «اسیر» اند؛ 

 آن قدر «زنجير را می بوسند»،تا از «تحقیر می پوسند»!

اگر این «سگ های اسیر» بر روی اجساد «شیرهای دلیر» هم برقصند، 

و با «شَیّادی»،«شادی» کنند 

و خود را «بزرگ» و شیر را «گُرگ» بپندارند؛ 

  باز هم «شیر، شیر» می ماند و «سگ، سگ»! 

زنهار که «جوان آزاده» و «انسان بااراده» 

خود «تن به تحقیر» دهد و «گردن به زنجیر» سپارد!

چنین کسی نه تنها از «بامِ کرامت»،

که از «مقامِ انسانیّت» ساقط می شود.

 

#شفیعی_مطهر

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar
 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1396 | 9:32 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

داوری !!!  


قصه دوم / قصه های شهر هرت

#شفیعی_مطهر
 


 

    ـآی دزد! آی دزد! دزد آمده ! آهای ! آهای !

    دزد بدشانس وقتی صدای صاحب خانه را شنید ،ناگزیر پلّکان پشت بام را پیش گرفت . پشت بام به گریزگاهی راه نداشت. دزد دست و پا گم کرده خود را به لب پشت بام مُشرف به کوچه رساند. ارتفاع دیوار بلند بود . ولی چاره ای نبود . چون صاحب خانه و همسایگان که بیدار شده بودند ،با چوبدستی پشت سر او بودند . دزد عجول فرصتی برای اندیشیدن نداشت. یک راه تحمّل ضربات چوب صاحب خانه و راه دیگر پریدن به داخل کوچه بود . دزد راه دوم را بر گزید و خود را به داخل کوچه انداخت. دیوار بلند و دزد هم چاق و تنومند بود . در نتیجه پای دزد نسبتا محترم!! شکست!

     صبح روز بعد دزد با پای شکسته و عصای زیر بغل روانه قصر حاکم شهر هرت شد .

     - آقای قاضی ! من شکایت دارم! حق مرا از این صاحب خانه بی انصاف بگیر ! آخ ! وای !

    - چه شده ؟ چه کسی پای تو را شکسته؟

  - آقای قاضی ! قصه من دراز است . دیشب نزدیکی های سحر طبق معمول در انجام وظیفه ! و شغل شریف!خود وارد خانه ای شدم . در اثنای کار صاحب خانه از خواب بیدار شده و به اتفاق همسایگان با چوب و چماق به سوی من یورش آوردند. من ناگزیر از ترس ضرب و شتم از بالای پشت بام به داخل کوچه پریدم . به علت بلندی پشت بام پایم شکسته است . حال شکایت من این است که چرا این صاحب خانه پشت بام خود را این قدر بلند ساخته است که دزد نتواند به سلامت از بالای آن به پایین بپرد؟! اکنون من از این صاحب خانه شکایت دارم و خواهان مجازات او هستم!

     - درست است ! حق با شماست ! حتما او را احضار و به اشدّ مجازات محکوم می کنم !

     حاکم سپس به گزمه ها دستور داد صاحب خانه را احضار کردند.

     - آقای صاحب خانه ! چرا دیوار پشت بام خود را تا این اندازه بلند و مرتفع ساخته ای که این دزد محترم(!!) وقتی ناگزیر از روی آن پریده پایش شکسته است ؟!

     - قربان ! من  تقصیری ندارم . معمار و مهندس نقشه آن را این گونه کشیده است !

     - بسیار خوب! معمار را احضار کنید .

      پس از احضار معمار قاضی رو به او کرد و با توپ و تشر گفت :

     - آقای معمار ! چرا نقشه خانه این شخص را این طوری کشیده ای که بلندی پشت بام آن باعث شکستن پای این دزد شریف!! شده است؟!

     - آقای قاضی محترم! من تقصیری ندارم . بَنّای ساختمان آن را به این بلندی ساخته است .

     - بسیار خوب! بنّا را بیاورید!

     پس از حضور بنّا قاضی بر سر او فریاد کشید :

    - چرا پشت بام این آقا را این قدر مرتفع ساخته ای به حدّی که دزد نتواند از بالای آن به راحتی بگریزد؟  

     - قربان ! من تقصیری ندارم. مقصّر اصلی خشت مالی است که خشت ها را ضخیم قالب گیری کرده است!

      قاضی با عصبانیت نعره کشید:

    - فورا خشت مال وظیفه نشناس را احضار کنید تا او را به سختی مجازات کنم .

     پس از احضار او قاضی با چند دشنام و ناسزا گفت :

     -چرا تو خشت ها را کلفت و ضخیم قالب زده ای که...

     - قربان ! به جقّه مبارک قسم می خورم که من تقصیری ندارم. نجّار بی انصاف قالب خشت مالی را این گونه ساخته است ! 

      - فورا این نجّار متخلّف و جنایتکار را بیاورید تا بلایی به روز او بیاورم که دیگر هیچ نجّاری جرات نکند چنین خلاف بزرگی مرتکب شود .

     پس از مدتی گزمه ها نجّار بدبخت را کشان کشان به محکمه آوردند .

    - ای نجّار گناهکار! یاالله! زود به جنایت خود اقرار کن ! چرا قالب خشت مالی را  این انداره پهن ساخته ای که ...

     - قربانت گردم ! این اندازه طبیعی آن است. همیشه  و همه جا قالب خشت مالی را همین طور و به همین اندازه می سازند و من ...

     -کافی است !دیگر حرف نزن ! مقصّر اصلی تو هستی! آهای گزمه ها! به او دستبند بزنید و یک قفس بسازید به ابعاد یک "متر " و او رادر آن محبوس کنید.

     پس از ساختن قفس گزمه ها هرچه کوشیدند هیکل درشت و تنومند نجّار را در آن جای دهند نتوانستند . ناگزیر نزد حاکم رفتند و گفتند :

     قربان ! نجّار بسیار چاق و تنومند است و در این قفس جای نمی گیرد . چه فرمان می دهید ؟

     حاکم که دیگر در این داوری های مشعشع !!خود درمانده بود در حالی که فریاد می زد گفت :

     - این قدر برای این کارهای کوچک وقت مرا نگیرید ! آیا این کار ساده پرسیدن دارد؟ اگر نجّار چاق است و در قفس جای نمی گیرد، بالاخره یکی باید مجازات شود(!!) بگردید و کسی را پیدا کنید که قد و قواره او دراین قفس بگنجد !! او را در قفس محبوس کنید و این دعوا را فیصله دهید !!!

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 | 16:29 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 


 

 شهر شلوغ و وعده های دروغ!!


 

#شفیعی_مطهر


 

گفت: گاهی شنیدن وعده های شیرین هم به آدم حال میده،گر چه دروغ باشه!

گفتم: مثلا چی؟!

گفت: مثلا برخی کاندیداهای ریاست جمهوری به قدری وعده های نان و آبدار میدن که آدم دلش نمیاد باور نکنه!آدم لااقل میتونه در عالم خیال با اون دروغ ها حال کنه! 

گفتم:هیچ میدونی وقتی از عالم خیال میاد بیرون و واقعیت تلخ عدم تحقق وعده ها رو حس میکنه،چه حالی بهش دست میده؟!

گفت:مثلا چی میشه؟
 گفتم: این گونه افراد سیاستمدار را کسی می دانند که بتواند با وعده های پوچ مردم را بفریبد و آرایشان را به دست آورد!

و جالب تر این که کسی را سیاستمدار ماهر و سَیّاس می دانند که پس از عدم اجرای وعده هایش بتواند با آوردن هزار و یک دلیل ثابت کند که چرا وعده ها انجام نشد!! البته اگر حافظه تاریخی ملت آن وعده ها را فراموش نکرده باشد!!

اعلي حضرت هردمبيل پادشاه شهر هرت در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت :

چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
هردمبيل گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر این وعده را نیز چون سایر وعده هایش فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

 https://t.me/amotahar
 

 



موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 24 ارديبهشت 1396 | 8:12 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 ناله و زاری ممنوع!!

 

قصه های شهر هرت /قصه شصت و هفتم  

 

#شفیعی_مطهر

Related image

یکی از چالش ها و مشکلات اعلی حضرت هردمبیل پادشاه قوی شوکت و قَدَرقدرت شهر هرت مزاحمت های صوتی زندان شهر هرت بود!

در زیر قصر بزرگ هردمبیل سیاهچالی ترسناک و مخوف را برای شکنجه دادن و زندانی کردن مخالفان سیاسی اعلی حضرت هردمبیل تدارک دیده بودند.

هر شب طبق معمول همیشگی وقتی شکنجه زندانیان توسط شکنجه گران درباری آغاز می شد،صدای ناله و زاری و ضجّه و شیون و فریادهای جگرخراش زندانیان ،خواب را از دیدگان مبارک می ربودند! زندانبانان هر چه می کوشیدند تا همه درها و پنجره ها و روزن ها را ببندند و بپوشانند،باز هم صدای دلخراش زندانیان خواب را از چشم اعلی حضرت می گرفت!

روزی اعلی حضرت،وزیران و درباریان را احضار و این مسئله را برای آنان مطرح کرده و از آنان خواست تا راه حلی کارساز برای آن بیابند!

وزیران و درباریان پس از روزها تحقیق و بررسی و شور و مشورت نهایتا به راه حلی قطعی و قانونی!! رسیدند و آن این بود که دولت لایحه ای در این باره تهیه و تدوین کند و برای تصویب به مجلس بفرستد و در آن هرگونه داد و فریاد و ضجّه و شیون دلخراش توسط زندانیان بکلی ممنوع شود!!

این پیشنهاد دموکراتیک!!مورد تایید اعلی حضرت قرار گرفت و برای تهیه و تدوین لایحه آن برای دولت ارسال شد. هیئت وزیران در این لایحه هرگونه سر و صدای ناهنجار و فریاد دلخراش و ضجّه و شیون را توسط زندانیان شکنجه شده بکلی ممنوع اعلام کرد و زندانی مرتکب را به ازای هر فریاد به سه ماه زندان اضافی همراه با شکنجه محکوم کرد!! 

این لایحه بدون هیچ مخالفی فورا توسط مجلس مطیع اعلی حضرت به تصویب رسید و برای اجرا به دولت ابلاغ شد!

حالا چند صباحی از تصویب این قانون دموکراتیک!!می گذرد. نتیجه اجرای این قانون این شده که طول محکومیت هر زندانی به صدها سال!!رسیده و هر زندانی مخالف اعلی حضرت موظف است چندین برابر عمر خود را در حال شکنجه شدن در زندان شهر هرت بگذراند!! 

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar
 

کانال رسمی ویدیویی در سایت آپارات:

http://www.aparat.com/modara.motahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 1 اسفند 1395 | 11:20 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |


 

#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(فرگرد 509

 

« سختی اندیشه » یا « بدبختی همیشه » 

 

 

برای انسان کاری آسان تر از « دیدن » و سخت تر از « اندیشیدن » نیست!

انسان می تواند با « یک نمود ببیند »،اما باید با « همه وجود بیندیشد»!

آنان که می اندیشند ،« راز جهان را می دانند » 

و « بر همگان فرمان می رانند»!

و آنان که نمی اندیشند،ناگزیر باید « خاموش، فرمان برند » 

و « به دوش، بار گران کشند »!

آدمیان دو گونه می زیَند : یا « بار بر دوش » یا « کار با هوش »!

انسان ها ناگزیر باید بپذیرند یا « سختی اندیشه » را ، 

و یا « بدبختی همیشه » را !

 

#شفیعی_مطهر

-----------------------------------

 

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar
 

کانال رسمی ویدیویی در سایت آپارات:

http://www.aparat.com/modara.motahar
 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 7 بهمن 1395 | 3:53 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 خرید یا فروش علم و عقل ؟!!
 


قصه شصت و ششم /قصه های شهر هرت
 


#شفیعی_مطهر
 

  Image result

حكيمي وارد شهر هرت شد. پس از مدتي اقامت در آن شهر و بررسي محققانه درباره روان شناسي و جامعه شناسي مردم شهر هرت به اين موضوع مهم پي برد كه عمده مردم اين شهر زير بمباران تبليغات شديد و غوغاهاي رسانه اي اعلي حضرت هردمبيل خود را باخته و به موجودي مستاصل و درمانده تبديل شده و از حسي به نام « دانستن » اشباع شده اند. 

حکیم دردآشنا مدتی با خود اندیشید تا راه رهایی این مردم را از بلای « توهم دانایی » بیابد . سرانجام او بالاترين و مهم ترين نياز اصولي اين مردم را عقلانيت،خردورزي ،تفكر و دانايي حقیقی تشخيص داد. بنابراين سال ها كوشيد و حجم زيادي از «عقل»، «خردورزي» و «دانايي» توليد كرد. آن گاه مركزي براي توزيع آن ها تاسيس كرد.

براي توزيع محترمانه كالاي علم و عقل،آن را «مركز خريد و فروش عقل و علم» ناميد.

در نخستین روز اعلام افتتاح این مرکز سیل مردم به سوی این مرکز روانه شدند.اما نه برای خرید علم و عقل؛بلکه همه مردم برای فروش علم ها و عقل های مازاد بر نیاز خود صف کشیده بودند!! 


 

مقدمتان گلباران در گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 24 آبان 1395 | 10:35 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 #دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(368) 


« باریکی راه » و « تاریکی پگاه »

 Картинки по запросу

من هر گاه در « سیر زندگی » و « مسیر ارزندگی »

 لحظاتی را « بسیار تاریک » 

و راه پیش روی را « بسی باریک » احساس می کردم؛

یقین می دانستم كه خداوند در « خزانه گزینش » و « عکاسخانه آفرینش »

دارد « زيباترين تصوير » و « والاترین تقدیر » را از شخصيتم مي سازد ؛ 

زيرا زيباترين عكس ها را در تاريكي ظاهر مي كنند.

 بنابراین نه از « باریکی راه » باید ترسید و نه از « تاریکی پگاه ».

 تکامل، « رویشگاهی » است که در آن « نو به نو » باید« رویید»

 و « راهی » است که پیوسته « رو به جلو » باید « پویید »!

نه « سختی سنگ » و نه « لَختی درنگ » !

 

#شفیعی_مطهر

 ------------------------------- 

خزانه : گنجینه،گنج خانه

تقدیر : سرنوشت

لَختی : اندکی ،کمی ،مقداری،بخشی

 

بیشتر بخوانید در کانال زیر:

گاه گویه های مطهر   telegram.me/amotahar

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 8 شهريور 1395 | 7:39 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 کلاهبرداری ،نیرنگی نهادینه و فرهنگی دیرینه!


قصه های شهر هرت / قصه شصت و پنجم

Картинки по запросу

در شهر هرت هر کسی که صبح از خانه خارج می شود با فکری بدسگال و دو دست فعال ؛ دستی برای برداشتن کلاه و دست دیگری برای گذاشتن کلاه بر سر دیگران وارد جامعه می شود!سال هاست این شیوه نیرنگی نهادینه و فرهنگی دیرینه برای مردم این شهر درآمده است!
 روزی در شهر هرت فردی به دکتر مراجعه می کند. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه می رسد و از دکتر می خواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد.
دکتر، بازرس را به کناری می کشد و پولی در دست بازرس می گذارد و می گوید :
من دکتر واقعی نیستم! شما این پول را بگیر بی خیال شو!

بازرس که پول را می گیرد، از در خارج می شود.
مریض یقه ی بازرس را می گیرد و اعتراض می کند.

بازرس می گوید : من هم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی آمده بودم، ولی توی مریض می توانی از دکتر قلابی شکایت کنی!

مریض لبخند تلخی می زند و می گوید : 

اتفاقأ من هم مريض نيستم. آمده ام كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی از محل كارم!!!!

و این است حکایت تلخ امروز که هر روز در جامعه شهر هرت استمرار دارد!

  هرکسی به دنبال این است که کلاه یکی را بردارد با فریب و بر سر دیگری بگذارد عنقریب ! البته فعلا این نیرنگ در قاب دین و زیر نقاب آیین صورت می گیرد!!!! 

 

(منبع :اقتباس از یک لطیفه رایج با کمی ویرایش)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 6 شهريور 1395 | 17:11 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
نَرِ سرجوخه هرت زاده! ------------------------------------------ قصه های شهر هرت / قصه شصت و چهارم ------------------------------------------------------- #شفیعی_مطهر ------------------------------------------- در ایام قدیم،در یکی از پاسگاه ‏های ژاندارمری شهر هرت ،ژاندارمی خدمت‏ می‏ کرد که مشهور بود به « سرجوخه هرت زاده». این سرجوخه هرت زاده،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی نداشت، ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود. از قضای روزگار،در محدوده خدمت‏ سرجوخه هرت زاده،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه هرت زاده را آشفته گردانیده بود. سرجوخه هرت زاده،با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت،بارها، دزد را دستگیر کرده،به‏ محکمه فرستاده بود، ولی گردانندگان‏ دستگاه قضایی، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقدان دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده،او را رها کرده بودند، به گونه‏ ای که،گاهی،جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبًا و مغلولًا به‏ مرکز دادگستری برده بود،به محل بازمی‏ گشت، و برای دل سوزانی سرجوخه هرت زاده،مخصوصا چند بار هم،از جلو پاسگاه رد می‏ شد و خودی‏ نشان می‏ داد، یعنی که بعله... یک روز،سرجوخه هرت زاده،که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود،منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را،برای‏ سرجوخه بخواند. منشی پاسگاه،کتاب قانونی را که‏ در پاسگاه بود،آورد و از صدر تا ذیل،برای‏ سرجوخه هرت زاده خواند. ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ... سرجوخه هرت زاده،که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین ‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را خواند و کتاب را بست،حیرت زده و آزرده‏ دل،به منشی گفت: -این ها که همه‏ اش ماده بود،آیا این کتاب، حتی یک«نَر» نداشت؟!! آن گاه سرجوخه هرت زاده،به منشی گفت: -ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟ منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: -قربان!در صفحه آخر کتاب،به اندازه‏ نصف صفحه،جای سفید باقی‏ مانده است. سرجوخه هرت زاده گفت: -قلم را بردار و این مطالب را که می‏ گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد: «نَرِ»سرجوخه هرت زاده: هرگاه یک نفر،شش‏ بار به گناه دزدی،از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد،برابر«نَرِ سرجوخه هرت زاده »،محکوم است به اعدام! پس از اتمام کار منشی،سرجوخه هرت زاده، نخست،زیر نوشته را انگشت زد و مُهر کرد و پس از آن،دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره ‏اش اجرا کرد. گویا خبراین ماجرا،به گوش اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت‏ رسانده شد و هردمبیل دستور داد سرجوخه هرت زاده را، به حضورش ببرند. هنگامی که سرجوخه هرت زاده،به حضور اعلی حضرت‏ رسید، پرخاش ‏کنان از او پرسید: چرا چنان‏ کاری کردی؟! سرجوخه هرت زاده پاسخ داد: -قربان!من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات،هرچه هست،« ماده » است، ولی حتی یک‏ «نر»توی آن همه ماده نیست ، آن‏ وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را،با شرارت‏ هایش جان به سر کرده است،هر بار که دستگیر می‏ شود،بدون‏ آن‏ که آسیبی دیده باشد،آزاد می‏ شود و به محل‏ باز می ‏گردد. این بود که لازم دیدم درمیان‏ «ماده»های قانون مجازات،یک «نر»هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!" *********************** آیا در شهر هرت حق با « سرجوخه هرت زاده»ها نیست؟! آیا در این شهر با این « ماده » های بی اثر و با این مجریان بی ثمر می شود با فساد مبارزه کرد؟ یا به جای این همه « ماده» ،یک « نر »می خواهد تا بر فاسد بتازد و فساد را براندازد؟! ---------------------- اقتباس از یک قصه قدیمی گاه گویه های مطهر telegram.me/amotahar
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 11 مرداد 1395 | 12:30 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
قصه های شهرهرت* #شفیعی_مطهر "بالعدل قامت السماوات والارض" . برپایی و پایداری آسمان ها و زمین بر اساس قوانین عادلانه است . اهمیت قانون را تا بدان پایه ستوده اند که حتی قانون بد را هم از بی قانونی و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه ای که قانون در آن نهادینه نشده هیچ برنامه مثبت و سازنده ای به نتیجه نمی رسد . افراد چنین جامعه ای هر چند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و از تکنولوژی و فناوری بالایی هم بهره جویند باز هم در جهنمی به سر می برند که خود با دست خویش ساخته اند . تمام کوچه باغ های تاریخ ادبیات غنی ما آگنده از عطر تمثیل ها و لطایف پندآموز و حکمت آمیز است . سخنوران و اندیشمندان ما کوشیده اند تا زلال معارف بشری و حقایق جهان هستی را در جام بلورین شعر و ادبیات شیوای فارسی بریزند و کام تشنگان حقیقت و شیفتگان حکمت را با آن سیراب سازند . قصه های شهر هرت جلوه ای از جامعه بی قانون را به تصویر می کشد . --------------------------------------------- قصه نخست: باج مرگ قربان علی یک بار دیگر عرق پیشانی آفتاب سوخته اش را با آستین خود پاک کرد . در همین حال صورت ریز نیازها و سفارش های همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هایش با پول آن نیازمندی های خانواده اش را تهیه کند . قاطر قربان علی با خستگی بار سنگین خربزه ها را بر پشت خود می کشید . گویی با زبان بی زبانی از صاحبش می خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها این بار سنگین را از دوش او بردارد . از طرفی خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزی او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامین خواسته ها و نیازهای خود را در گرو فروش خوب خربزه ها می دانستند . -آهای خربزه شیرین دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد ! قربان علی حالا دیگر نزدیک چارسوق رسیده بود . جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ایستاده بودند و با هم شوخی می کردند . یکی از آنان جلو آمد و در حالی که یکی از خربزه های بزرگ را بر می داشت گفت : پیر مرد ! آیا به شرط چاقو می فروشی ؟ .....و بدون این که منتظر پاسخ قربان علی باشد، خربزه را برداشت و به سرعت به سمتی روانه شد . قربان علی به دنبال او دوید تا خربزه یا پول آن را بگیرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علی پس از نومیدی از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقیه محافظت کند . ولی مشاهده کرد دو نفر دیگر از جوان های ولگرد دارند تعدادی از خربزه ها را می برند . قربان علی فریاد زنان مقداری به دنبال آنان دوید، اما وقتی مایوسانه و دست خالی برگشت، ناگهان از شگفتی خشکش زد ! زیرا همه خربزه هایش را برده بودند ! برای لحظاتی دنیا پیش چشم هایش تیره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در یک آن از دست داده بود . حالا با چه رویی با دست خالی نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولی نان و گوشت و پوشاک برای بچه ها تهیه کند ؟! دادخواهی قربان علی پس از مدتی فکر و اندیشه به ذهنش رسید که شکایت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوی کاخ حاکم راه افتاد . وقتی به کاخ رسید، کاخ را در محاصره صدها نگهبان دید . چندین در و دروازه بسته و دیوارهای بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت می شد، حاکم را از مردم جدا می کرد . قربان علی به هر دری مراجعه کرد، نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نومید و دل شکسته به خرابه ای پناه برد . سرمایه خود را تباه شده می دید و هیچ گوشی شنوا یا فریادرسی نمی یافت تا نزد او دادخواهی کند . احساس کرد در این شهر نظم و قانونی حاکم نیست و هر کس زورش بیشتر است، به حقوق دیگران تجاوز می کند و هیچ مرجع قانونی برای دفاع از حقوق ستمدیدگان و محرومان وجود ندارد . راه حل فردی ناگهان فکری به خاطر قربان علی رسید . او با خود گفت : در شهری که قانون و عدالت حاکم نیست نمی شود از راه شرافتمندانه و حلال خوری زندگی کرد . کار و تلاش مثبت و مفید و کار شرافتمندانه در جامعه عادلانه نتیجه می دهد . در این شهر هرت من هم باید راهی زور گویانه برای ادامه زندگی پیدا کنم . ناگزیر روز بعد یک چوب دستی بلند در دست گرفت و جلوی دروازه شهر روی یک سکو نشست و برای خود قانونی وضع کرد که مردم شهر برای خروج هر جنازه از شهر و دفن در گورستان باید ۱۰درهم عوارض به من بپردازند ! ساعتی نگذشت که اولین جنازه را آوردند . قربان علی به آرامی از جای برخاست و در حالی که چوب دستی خود را محکم در دست گرفته بود، با ژست مخصوصی چشم ها را به زمین دوخت و با لحن آمرانه ای گفت: " خروج جنازه ده درهم هزینه دارد !" همراهان جنازه گفتند : " این دستور توسط چه کسی و از کی صادر شده است ؟" قربان علی می دانست که مردم راهی برای احقاق حق خود و دادخواهی ندارند، بادی به غبغب انداخت و گفت : " من دستور می دهم و از امروز هم اجرا می کنم !" بستگان میت که می دانستند شهر صاحب ندارد و شکایت و پیگیری هم فایده ای ندارد و حوصله درگیری با او را نداشتند، سر انجام عوارض درخواستی را پرداختند و جنازه را در گورستان دفن کردند . زور گویی و زور شنیدن نهادینه می شود! این رویه کم کم جا افتاد و مردم بدون هیچ مقاومتی تسلیم این زور گویی شدند . قربان علی ضمن افزایش مبلغ عوارض به تدریج در اطراف دروازه شهر یک دستگاه اداری و کاخی برای زندگی خود و خانواده اش ساخت و کارمندانی استخدام کرد تا عمل گرفتن باج و خراج را انجام دهند . از این واقعه سال ها گذشت و مردم شهر به باج دادن عادت کردند و هیچ کس اعتراضی نمی کرد و قربان علی هم هر از چند گاهی بر مبالغ دریافتی باج می افزود.(چه می توان کرد ؟تورم است دیگر!!) وقتی گذار پوست به دباغخانه می افتد! روزی خبر رسید که دختر حاکم مرده است .وقتی می خواستند جنازه او را از دروازه برای دفن خارج کنند، نوکران قربان علی از همراهان جنازه درخواست باج کردند . همراهان جنازه ضمن ابراز تعجب گفتند: "آیا می دانید این جنازه کیست؟ این جنازه دختر حاکم است!!" قربان علی وقتی خبردار شد که این جنازه دختر حاکم است،نه تنها عقب نشینی نکرد، بل که گفت : حاکم باید ده برابر دیگران عوارض بدهد! نوکران حاکم بیشتر تعجب کردند از این که یک باجگیر از همه مردم باج می گیرد و از حاکم هم تقاضای باج ده برابر می کند!! اصرارهمراهان جنازه و اطرافیان حاکم سودی نبخشید .ناگزیر به حاکم خبر دادند. حاکم بلافاصله قربان علی را احضار کرد و از او در باره این کار او توضیح خواست . قربان علی مثل این که سال ها منتظر چنین موقعیتی بود، فورا نزد حاکم رفت و وضع زندگی خود و ماجرای تاراج شدن خربزه ها و نیافتن هیچ مرجعی برای دادخواهی را برای حاکم شرح داد . سپس افزود: " من سال هاست که در این شهر هرت از مردم باج می گیرم و تو به عنوان حاکم این شهر خبر نداری و امروز هم وقتی شنیدم جنازه متعلق به دختر توست، فکر کردم اگر همین مبلغ عادی را مطالبه کنم، شاید بپردازند و باز هم تو نفهمی در شهر چه می گذرد . بنابراین عمدا مبلغ را ده برابر کردم تا بلکه به گوش تو برسد و بفهمی در کشور تحت حاکمیت تو چه می گذرد. " حاکم قصه ما ( مثل همه قصه ها و افسانه ها چون باید سرانجام شیرینی داشته باشد!) سرانجام به هوش آمد و از خواب غفلت بیدار شد و با وضع قوانین عادلانه توسط نمایندگان مردم و انتصاب مسئولان صالح و درستکار کوشید تا عدالت را در شهر خود حاکم کند! (البته من نمی دانم موفق شد یا نه !!) ---------------------------------------- *-" هرت"=بی نظمی وهرج و مرج. شهر هرت شهری وهمی است که در آن قاعده و قانونی نیست . بلکه هرج ومرج کلی در آن حکمفرماست.(فرهنگ معین)
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 4 مرداد 1395 | 11:51 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(240) --------------------------------- « آدم » یا « آدمک »؟! ------------------------------------ من کسانی را دیدم که خود را « زرنگ تر!» و « بافرهنگ تر!!» از آن می دانستند که وارد « سودای سیاست» و « دنیای ریاست » شوند؛ بنابراین داور خرد آنان را محکوم کرد که توسط « سَیاسان دغلباز » و « شَیادان دروغ پرداز »اداره شوند. هر که بر خود نیست فرمانش روان می شود فرمان پذیر دیگران (اقبال لاهوری) آنان که توان ساختن آینده خود را ندارند ، برایشان « ساختاری سیاه » و « روزگاری تباه » می سازند! «زر »شان را با « زور» می برند و« زره » اشان را با « تزویر »! « شرار»شان را با« شرارت» خاموش می کنند و « شور»شان را با « شر »! تفکرشان را « تعطیل » می کنند و اندیشه شان را به « تحلیل» می برند! حاکمان آن قدر «خیراندیشند!!» که به جای آنان « می اندیشند»! بنابراین به این نتیجه می رسند که نهال« اندیشه » را از « ریشه » برکَنَند و راحتی را « پیشه » کنند! در چنین جامعه ای« آدم » ،« آدمک »می شود و خرد « مردم » خلاصه در « مردمک»!! -------------------------------------- #شفیعی_مطهر ---------------------------- سودا : معامله،دادوستد سَیاس : سیاستمدار،کسی که سیاست کند دغلباز : مکار،حیله گر تزویر : دروغ پردازی،فریب دادن،مکرکردن،دورویی،گول زدن شرار : آنچه از آتش به هوا بپرد،جرقه(کنایه از واکنش مثبت و طبیعی) شرارت : بدی کردن،بدشدن،فتنه انگیزی تحلیل : حلال کردن،رواشمردن،حل کردن،(به تحلیل بردن یعنی نابودکردن) --------------------------------------- دیگر آثار این نگارنده در کانال تلگرمی زیر : @amotahar
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 24 فروردين 1395 | 10:51 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
به نام علی(ع) و با روش معاویه ------------------------------------------------------- قصه شصت و سوم / قصه های شهر هرت ------------------------------------------------- #شفیعی_مطهر ------------------------------------------- هنگامی که اعلی حضرت هردمبیل بر اریکه پادشاهی شهر هرت نشست، از بین دانایان همسو با خویش، یک نفر را انتخاب ،و با او به مشورت پرداخت .از مرد دانا پرسید: می خواهم پادشاهی ام با دوام ،و مادام العمر باشد.مرا راهنمایی کن. دانای شهر هرت پاسخ داد: چون مردم شهر هرت مسلمان اند،باید یکی از بزرگان صدر اسلام را الگوی خویش قرار دهی. هردمبیل گفت:می خواهم علی(ع ) را الگوی خویش کنم. دانای شهر هرت گفت:حکومت معاویه پایدار بود،اما حکومت علی دیری نپایید. هردمبیل پرسید،روش علی(ع) و روش معاویه چگونه بود؟ دانای حکیم پاسخ داد:علی (ع) عادل بود،و همه مردم را به یک دیده می نگریست، اموال را به مساوات بین مسلمین تقسیم می کرد. برایش سید قریشی و برده حبشی تفاوتی نداشت. مردم را درهنگام انتقاد از خویش تنبه و مجازات نمی کرد. تملق گویان را از خود می راند. به حقوق مردم احترام می گذاشت. مخالفانش حق آزادی بیان و قلم داشتند و آزادانه انتقاد می کردند! هیچ کس را به خاطر سخنان و عقایدش زندانی نمی کرد! به افراد و مدیران کشور با توجه به شایستگی و لیاقتشان پست مدیریت و امارت می داد،نه به جهت همسویی و نسبت داشتن با خود. همین یکسان نگری و عدالت علی(ع) باعث زوال حکومتش شد.چرا که علی(ع) در پی اقامه حق بود،نه در پی حکومت. هردمبیل پرسید:روش معاویه را برگو چگونه بود؟ دانای شهر گفت: معاویه روش دیگری داشت. او خویشان و افراد همسو با خویش را به کار گماشت. اموال مسلمین را در بین کسان خود نقسیم می کرد. تملق گویان منسوب به خویش را ارج ،و مخالفان خود را جزا می داد. از ظلم به ضعفا،و مرحمت نسبت به قدرتمندان دریغ نمی کرد. اطرافیان شمشیردارش سیر،و در نتیجه سپر(مدافع) او می شدند. و چنین بود که حکومتش پایدار ماند. هردمبیل گفت:اکنون باید روشی را دنبال کنم که همچون معاویه پادشاهی ام پایدار،اما منفور نباشم. دانای شهر گفت:یک راه بیشتر نداری،و آن هم به نام علی(ع) و با روش معاویه عمل کنی. و چنین شد که اعلی حضرت هردمبیل برای ساکت کردن عوام به ظاهر علی(ع) گونه شد،اما در روش معاویه گونه عمل کرد،تا پایه های قدرتش متزلزل نشود. و تا آخر عمر بر اریکه پادشاهی باقی بماند. اما اعلی حضرت هردمبیل همچنان به نام علی(ع) و با روش معاویه فرمان میراند،تا این که....!! @amotahar
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 28 اسفند 1394 | 19:6 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
خواص بادام! ------------------------------------- قصه های شهر هرت / قصه شصت و دوم --------------------------------------------------- #شفیعی_مطهر --------------------------------------------- اعلی حضرت هردمبیل که معروف حضورتان هستند! ایشان بنا به اصول لایتغیر قانون جنگل چون قدرت کامل را در دست دارند،بنابراین همیشه ودر هر موردی حق با ایشان است. هر مسئله ای درباره هر موضوعی چه علمی،چه دینی،چه هنری و ادبی و....در عرصه جامعه مطرح شود،ایشان نه تنها صاحب نظر و کارشناس ،که نظریه شان فصل الخطاب است! زمانی دانشمندان،پژوهشگران و صاحب نظران شهر هرت تصمیم گرفتند با برگزاری یک همایش بین المللی در شهر هرت مسئله « محبت و مهربانی با حیوانات»را مورد پژوهش و بررسی علمی قرار دهند. براین اساس از چند ماه پیش پس از تشکیل ستاد برگزاری ،طی فراخوانی از همه پژوهشگران و دانشمندان داخلی و خارجی درخواست کردند که نتایج تحقیقات خود را طی مقالاتی برای ستاد برگزاری همایش موسوم به « مهربانی با دام» ارسال نمایند. پس از وصول صدها مقاله و گزارش تحقیق از سراسر جهان از جمله شهر هرت با اطلاعیه ای برگزاری همایش سه روزه ای در بزرگ ترین دانشگاه شهر هرت به اطلاع همه دانشمندان و داوطلبان جهان رساندند. از آنجا که هر اقدامی باید با اجازه و حضور اعلی حضرت هردمبیل باشد،مراتب به عرض ملوکانه رسید. ایشان اظهار تمایل کردند که نطق افتتاحیه همایش توسط خودشان ایراد شود. بدیهی است کسی جرئت نمی کرد به او بگوید که شما درباره این موضوع نه اطلاعاتی داری و نه تحقیقی انجام داده ای! بلکه همه از روی چاپلوسی و تملق یا اجبار با «به به» گفتن و اظهار افتخار و خوش وقتی،چنین وانمود کردند که نه تنها ما ،بلکه همه دانشمندان جهان بی صبرانه منتظر و محتاج شنیدن نطق و نظریات و رهنمودهای راهگشای ایشان هستند! وزیر دربار از رئیس همایش خواستند که طی نامه ای موضوع همایش را به شرف عرض خاک پای ملوکانه برسانند. دربار پس از دریافت نامه ،آن را به اعلی حضرت تقدیم کردند. روز افتتاح همایش حدود هزار نفر از اندیشمندان،پژوهشگران و صاحب نظران جهان از دانشگاه های بزرگ دنیا در سالن بزرگ آمفی تئاتر دانشگاه شهر هرت گرد آمدند. اعلی حضرت عمدا پس از ساعتی تاخیر با دبدبه و کبکبه و به همراه صدها نفر محافظ و خدمه و ماموران تشریفات وارد سالن شدند. حاضران طبق معمول موظف بودند همگی از جای برخیزند و تا ده دقیقه کف بزنند و هورا بکشند! ضمنا ناگزیر باید شعارهای از پیش تعیین شده توسط دربار را در حین کف زدن تکرار کنند. از جمله این شعارها: «سلطان ما هردمبیل / استاد علم و تحلیل» یا : «هردمبیل دورانی / دانشمند جهانی!» پس از ده دقیقه ابراز احساسات زورکی و تشریفاتی در حالی که همه مدعوین و دانشمندان جهان با بهت و حیرت به این شعارهای مسخره و این تشریفات بی معنی می خندیدند، نطق اعلی حضرت آغاز شد. سلطان پس از مقدمانی گفتند: «"بادام" یکی از میوه های مفید و خوشمزه است.خواص و ارزش غذایی بالایی دارد. بادام میوه مهربانی است به شرطی که خوب جویده شود. اگر بادام خوب جویده نشود،آدم دل درد می گیرد و نامهربانی آن آشکار می گردد. ما خودمان تجربه کردیم. یک شب در ایین های شب نشینی بادام های خوبی از ییلاق برای ما هدیه آورده بودند،ما زیاد بادام تناول کردیم و همه آن ها را نجویده بلعیدیم، نمی دانید چه دل دردی گرفتیم. همان شب نتیجه این تحقیق برایمان روشن شد که بادام هم می تواند با ما مهربان باشد و هم نامهربان . از همه این ها گذشته..... » اعلی حضرت همچنان با حرارت درباره خواص و شیوه های خوردن «بادام» داد سخن می داد.دانشمندان بومی همه هاج و واج مانده بودند که چرا اعلی حضرت درباره «بادام» سخنرانی می کند. پژوهشگران خارجی شگفت زده تر از میزبانان علت آن را می پرسیدند! همه مانده بودند! همه به همدیگر متعجبانه نگاه می کردند! سرانجام رئیس همایش که آدم باسوادی بود، فهمید که اعلی حضرت «مهربانی با، دام» را «بادام» خوانده است!! در حالی که در بین همه حضار پچ پچ و درگوشی و همهمه شروع شده بود،هیچ کس جرئت نمی کرد به شرف عرض ملوکانه برساند که این کلمه «بادام» نیست،بلکه «با» «دام» است!! قضیه به عرض رساندن را همه به هم پاس می دادند و همه از دیگری می خواستند که تو این قضیه را به عرض برسان. ولی همه از ترس خشم سلطان و انتقاد و اتهام تضعیف اعلی حضرت و تشویش اذهان عمومی و...جرئت بیان این مسئله را برای سلطان نداشتند! اعلی حضرت گذشته از این دسته گل به آب دادن تازه چانه شان گرم شده بود و ول کن هم نبودند! مرتب از رویدادهای تاریخی و سخنان قصار بزرگان و توصیه های اطبا به گونه ای درباره خواص بادام داد سخن می دادند که انگار دارند به همه تشنگان حقیقت و علم در سراسر جهان رهنمود می دهند! جالب تر این بود که صدها نفر از همراهان و اطرافیان سلطان اصلا نه موضوع همایش را می دانستند و نه از متن سخنرانی چیزی می فهمیدند.آنان موظف بودند که سلطان هر چه می گوید با شعارهای کوبنده خود تایید کنند! سرانجام پس از یک ساعت در حالی که همه اطرافیان مرتب با کف زدن وشعار دادن ایشان را تشویق و نظریاتشان را تایید می کردند،سلطان سخنان خود را در میان کف و هورای اطرافیان پایان دادند و محل همایش را با همان تشریفات کذایی ترک کردند. پس از رفتن سلطان همایش از هم پاشید و همه دانشمندان خارجی ضمن مسخره میزبانان به حالت اعتراض جلسه همایش را ترک کردند و روز بعد با دنیایی از خاطرات بد و تلخ به سوی کشورهای خود روانه شدند. به این ترتیب همایشی که با صرف میلیاردها درهم و دینار پول مردم برگزار شده بود ،با آبروریزی به پایان رسید! جالب تر از همه این که دانشمندان و پژوهشگران جهان روز بعد این موضوع را با آب و تاب در رسانه های شنیداری،دیداری و نوشتاری خود بازتاب دادند و بدین ترتیب آبروی شهر هرت و سلطان جاهل و ابله آن در سراسر جهان باد رفت . و شگفت تر این که هیچ کس هم جرئت نکرد همین بازتاب جهانی را به شرف عرض ملوکانه برساند! ایشان هنوز در جهل مرکب اند و گاهی در سخنرانی های خود هرگاه سخن کم می آورند، همچنان درباره «بادام» و خواص آن داد سخن می دهند!! --------------------------------------------------------- دبدبه : شکوه،عظمت،شان،بزرگی کبکبه : گروه،گروهی از سواران،جلال، شکوه،شوکت
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 29 بهمن 1394 | 15:28 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(169) ----------------------------------------------- «رودی از نور» و« سرودی از سرور» ------------------------------------------------ من دفتر خاطراتم را دیدم، ولی در کوچه پس کوچه های دلواپسی آن را گم کردم. من در کنار جویباران آن« لحظه های روییدن» و « لمحه های شکوفیدن» خود را تماشا می کردم. «لحظه های رویش»، «قطره های پویش» اند که چون به هم می پیوندند، «رودی از نور» می شوند و« سرودی از سرور» سرمی دهند. این لحظه ها برای انسان ها همان شب« قدر» اند و بر تارک تاریک تاریخ چون « بدر» می درخشند! ...و انسان می تواند از همه شب ها،«قدر» بسازد و از همه لحظه ها ،«بدر»! --------------------------------------- #شفیعی_مطهر ------------------------------------ لمحه : یک بار نگریستن ،با شتاب به چیزی نظرکردن شکوفیدن: شکوفتن،شکفتن تارک : سر،فرق سر،میان سر
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 2 بهمن 1394 | 8:19 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
دشمن هراسی و شگردشناسی ------------------------------------------------------- قصه های شهر هرت / قصه شصتم ----------------------------------------- #شفیعی_مطهر ------------------------------------------------------------- سال ها می گذشت و اعلی حضرت هردمبیل پادشاه قدر قدرت و قوی شوکت شهر هرت بر این ولایت بلازده فرمانروایی می کرد. البته هر از چند گاهی اگر نغمه ای مخالف و فریادی اعتراضی از حلقوم روشنگری برمی خاست،توسط ماموران سرکوبگر هردمبیل بشدت در نطفه خفه می شد! ولی گذشت زمان و مراودات روزافزون مردم توسعه نیافته شهر هرت با ملل سایر کشورهای پیشرفته و توسعه یافته کم کم روح عصیانگری و آزادگی را در میان جوانان شهر هرت برمی انگیخت. گاهی جاسوسان درباری و ساواکی های وابسته گزارش هایی نگران کننده مبتنی بر افزایش خیزش های مردمی به اعلی حضرت می دادندکه خواب و آرامش را از چشمان مبارک می ربود! وقتی تعداد گزارش های نگران کننده و خبرهای اعتراضی مردم افزایش یافت،روزی مستشار فرنگی خود را به دربار فراخواند ودرباره خبر افزایش اعتراض ها و خیزش های مردمی با او مشورت کرد. هردمبیل ضمن ارائه گزارش های جاسوسان خود از مستشار پرسید: - اگر روزی مردم علیه من بشورند و دست به انقلاب بزنند،آیا در بین کشورهای دوست و مخصوصا سایر رفقای دیکتاتور جهان،کسانی به ما کمک خواهند کرد تا بتوانیم نیروهای مردمی را سرکوب کنیم و بر مردم خود پیروز شویم؟! مستشار فرنگی که با آخرین یافته های روان شناسی و جامعه شناسی روز آشنا بود،پس از بررسی کامل گزارش ها و خاستگاه های آن اعتراض ها پاسخ داد: اعلی حضرتا ! امروزه ورود نیروهای نظامی خارجی به کشور و سرکوب مستقیم مردم،وجهه و ظاهر خوبی ندارد. من راه حلی بهتر خدمتتان عرضه می دارم. شاه فورا پرسید: چه راه حلی؟ مستشار گفت: ما امروزه نه به دوست ، بلکه نیاز به دشمن داریم .. شاه متعجبانه پرسید: چه گفتی؟! دشمن؟! آیا درست شنیدم؟! مستشار تاکید کرد: آری! کاری که امروز از دشمن،حتی دشمن یا دشمنان خیالی برمی آید، از دوستان برنمی آید! شاه عجولانه و متعجبانه گفت: بیشتر توضیح بده! مستشار فرنگی ادامه داد: امروزه جنگ های روانی بیشتر جواب می دهد تا جنگ های جسمانی و فیزیکی! این یکی از تزهای معروف «جوزف گوبلز»* ، وزیر تبلیغات و روشنگری ملی حکومت آدولف هیتلر ، بود . گوبلز می گفت: وقتی یک حکومت دچار ضعف مدیریتی و فساد و ناکارآمدی و فلاکت اقتصادی شود ، و وقتی نتواند نیازهای ابتدایی مردمش - از قبیل نان و کار و رفاه و امنیت و اعتبار و آسایش شان - را تامین کند ، با موجی از نارضایتی و خشم و اعتراض عمومی مواجه می شود و کشور به سوی انقلاب و سقوط حکومت پیش می رود . در چنین حالتی حکومت باید اذهان عمومی را به سوی یک موضوع فرعی ، اما بزرگ ، منحرف کند .. باید وارد یک جنگ شود . حکومت باید برای ملت دشمن بتراشد . دشمنان خارجی ، دشمنان داخلی . اگر دشمن واقعی پیدا نشد ، حتی دشمن خیالی .. باید دائما" از توطئه ها گفت ، از نقشه هایی که دشمنان برای ما می کشند .. باید از هر فرصتی و هر حادثه ای برای راه انداختن یک جنگ تبلیغاتی استفاده کرد . باید دائما" درگیر بود . درگیر جنگ ، درگیر تبلیغات علیه همسایگان ، علیه کشورهای قدرتمند ، علیه سازمان های جهانی .. باید بحران ساخت . رمز موفقیت و ماندگاری حکومت های ضعیف در وضعیت جنگی و بحران هاست . در جنگ ها و بحران ها است که مردم بدبختی های مالی و شغلی و شخصی و معیشتی شان را فراموش می کنند و با حکومت همدل می شوند . و این بهترین فرصت برای سرکوب منتقدان داخلی است . کشور که آرام شود، مردم طلبکار حکومت می شوند . باید کشور را دائما" در حالت جنگی نگه داشت . باید کاری کرد که مردم وقتی به هم می رسند، دائما" از جنگ و از دشمن بگویند .. هردمبیل که سراپاگوش شده بود و با ولع سخنان مستشار را گوش می داد،متعجبانه پرسید: تو مطمئن هستی این شیوه جواب می دهد؟ مستشار پاسخ داد: مطمئن باشید. اعلی حضرت می توانند دستور فرمایند از همین امروز برنامه های تبلیغاتی و تریبون ها ورسانه های وابسته به دربار بسیج شوند و هماهنگ و یک زبان از خطر دشمنان خارجی بگویند و وانمود کنند که دشمنان خارجی از پیشرفت های شگفت انگیز ما به وحشت افتاده و با حسادت به ما می نگرند و اگر ما سستی نشان دهیم،ممکن است به ما هجوم آورند و همه مردم را قتل عام یا آواره کنند. باید به مردم چنین تلقین کنیم که شما باید بلاقید و شرط پشت سر اعلی حضرت بایستید و مطیع کامل فرامین ایشان باشید،تا دشمنان این آب و خاک جرئت جسارت و اهانت و تجاوز به مردم جان بر کف شهر هرت را به خود راه ندهند! اعلی حضرت طبق رهنمودهای کارساز جناب مستشار فورا همه ماموران مخفی و عوامل تبلیغی را محرمانه به دربار فراخواند و منویات ایشان را برای آنان تشریح کرد. از فردا همه تریبون ها و رسانه ها و نیز سخنرانی های غرای خود اعلی حضرت و سایر دولتمردان همه هماهنگ از خطر دشمنان خارجی دم می زدند و مردم را از دشمن می ترساندند! با این شگرد روانی و تبلیغاتی چند صباحی دیگر بر عمر منحوس اعلی حضرت هردمبیل و دستگاه دیکتاتوری او افزوده شد. روزی یکی از روشنگران نخبه را که در راه آگاهی بخشی به مردم بنا به حکم بیدادگاه شهر هرت به اعدام محکوم کرده بودند،او را به سوی چوبه دار می بردند،فرزند کوچکش گریان از پدر پرسید: باباجان! این هردمبیل ظالم تا کی می تواند به ظلم و ستم به مردم ادامه دهد؟ پدر در حالی که دژخیمان او را کشان کشان به سوی چوبه دار می بردند، فریاد زد: پسرم ! تا زمانی که مردم بیدار و آگاه نشوند، وضعشان همین طور خواهد بود! این پیام مرا به همه مردم برسان و بگو خون سرخ امروز من باید پرچم سبز فردای شما باشد! ---------------------------------------------------------------------------------------- * جوزف گوبلز دوازده سال وزیر تبلیغات آلمان نازی بود و در پایان جنگ ، وقتی که حکومت هیتلر شکست خورد و چاره ای جز تسلیم به متفقین نداشت ، خودش و زنش و هر شش فرزندش را کشت.
موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 30 آبان 1394 | 15:4 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

شهر قلابی و شهروندان قلابی!

 

قصه پنجاه و نهم / قصه های شهر هرت

 

  در شهر هرت هیچ پدیده در جای خود قرار نگرفته است.هر کس هر شغلی دارد،از کار و شغل خود ناراضی است. هر شخص و شخصیتی خود را لایق تر و قابل تر از ان نقشی می داند که جامعه به او محول کرده است. همه بر این باورند که لیاقت و شایستگی آنان بیش از جایگاه و سمتی است که به او محول کرده اند و حقوق و دستمزدی که می گیرد،خیلی کمتر از حق اوست. 

البته ممکن است در بسیاری از موارد حق با آنان باشد؛زیرا نظامی عادلانه و علمی و بر اساس عقلانیت بر شیوه مدیریت این شهر حاکم نیست؛بنابراین بعید نیست که در بیشتر موارد کارهای مهم و بزرگ را به دست کوتوله ها بسپارند و کارهای کوچک و کم ارزش را به دست مدیران لایق و بزرگ.

همه مردم شهر هرت بر این باورند که سمت ها و مقام های عالی و مناصب بلندپایه را به افراد نالایق و فرومایه سپرده اند و بر عکس انسان های لایق و نخبه و متفکر را به کارهای کوچک و مسئولیت های بی ارزش گمارده اند.

بنابراین همه ناراضی اند و پارتی بازی و واسطه گری و رشوه خواری بیداد می کند.

هیچ شهروندی بدون پارتی بازی و رشوه دادن نمی تواند به حقوق مسلم خود برسد.

 

 

در این وضعیت روزی یکی از شهروندان معمولی بیمار می شود. او می داند که اگر با همین تیپ و شخصیت معمولیش پیش هر طبیبی برود،او را تحویل نمی گیرد و توجهی به او نمی کند.

بنابراین یک دست لباس ماموران درباری اعلی حضرت هردمبیل را گیر می آورد و خود را به صورت درباریان درمی آورد و نزد یکی از پزشکان شهر می رود.

منشی دکتر به محض مشاهده او با این پندار که او یکی از وابستگان درباری است، پیش پای او بلند می شود و با احترام اورا تحویل می گیرد و نزد پزشک می فرستد .

.در حین معاینه توسط دکتر،یک نفر بازرس از راه می رسد و از دکتر می خواهد که مدارک نظام پزشکی خود را ارائه بدهد. دکتر، بازرس را به کناری می کشد و پولی کف دست بازرس می گذارد و می گوید:

من دکتر واقعی نیستم.شما این پول را از من بگیر و بی خیال شو.

وقتی بازرس پول را می گیرد، از در خارج می شود. شهروند بیمار فورا یقهءبازرس را می گیرد  و اعتراض می کند و می گوید:

اگر این پزشک قلابی است،چرا اجازه می دهی به کارش ادامه دهد؟

بازرس که ناگهان با پرسش بی پاسخ او رو به رو می شود،با دستپاچگی و به طور درگوشی به او می گوید: 

آخر عزیز من! من هم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی آمده بودم، ولی شمای مریض با توجه به این که از بستگان اعلی حضرت هستید، می توانید از دکتر قلابی شکایت کنید.

مریض لبخند تلخی می زند و می گوید:

اتفاقا من هم این لباس و درجه ها مال خودم نیست و مال یکی دیگر است..

 

(#شفیعی_مطهر)


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : جمعه 20 شهريور 1394 | 11:2 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

عکس ‏سیدعلیرضا شفیعی مطهر‏


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : دو شنبه 2 شهريور 1394 | 12:50 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 

 هردمبیل ،استاد تیراندازی!

قصه های شهر هرت / قصه پنجاه و هشتم

روزی اعلی حضرت هردمبیل در میدان تیر، سربازی را دید که تیرهایش به خطا می‌رفت .او را فراخواند و تفنگ را از دست یک سرباز گرفت و گفت:

حالا خوب دقت کن!  تا شیوه درست تیراندازی را به تو یاد بدهم!

سپس هردمبیل از آنجا که هیچ مهارت و هنری از جمله مهارت  تیراندازی نداشت ،پس از نشانه گیری دقیق  تیری شلیک کرد که اصلا به تخته نشانه هم نخورد! 

بعد زیر چشمی نگاهی به سربازان انداخت و احساس کرد که همه سربازان آماده اند تا از خنده منفجر شوند! اما با سختی و از روی ترس خودشان نگه داشته اند! بنابراین برای حفظ موقعیت رو به سرباز کرد و گفت:

متوجه شدی؟! تو این طوری تیراندازی می‌کردی!!

 پس از این رسوایی و افتضاح هردمبیل، اطرافیان و فداییان اعلی حضرت برای غلبه بر جو رسوایی یک پارچه شعار سر دادند که:

ای آرش کمانگیر 

تیراندازی رو یادگیر!

 (شفیعی مطهر)

موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 4 تير 1394 | 17:39 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

همه انسان ها با کرامت اند!

 

  قصه های شهر هرت / قصه پنجاه و هفتم

یکی بود.یکی دیگر هم بود....و او کسی نبود جز اعلی حضرت هردمبیل! 

چرا فقط هردمبیل؟!

زیرا تا در هر گوشه ای از زمین و هر برهه ای از زمان ،مردمانی توسعه نیافته و ستمکش یافت شوند،حضور جرثومه هایی منفور و انگل هایی مغرور چون هردمبیل گریزناپذیر است. حضور افراد مزدور لازمه وجود ستمگران مغرور است.

...و اما بعد

اعلی حضرت قدرقدرت و قوی شوکت هردمبیل با غرور تمام با دماغی پر باد ،رژیم پر از فساد خود را بر گرده مردم ستمکش و ظلم پذیر شهر هرت تحمیل کرده بود. در گرداگرد او نیز عده زیادی از بله قربان گوهای سالوس و چاپلوسان دست بوس جمع شده بودند تا اجرای اوامر ملوکانه را کمر بندند و رهنمودهای داهیانه(!!!) ایشان را عمل نمایند. 

یکی از چالش های فکری و ایدئولوژیک هردمبیل ورود زنان در نهادها و دستگاه های قضایی،اداری،اقتصادی و فرهنگی کشور بود. عده زیادی از ایدئولوگ های دربار اعلی حضرت بر این باور بودند که زنان ناقص عقل اند و توان و شایستگی نقش پذیری در فعالیت های سیاسی،قضایی،اقتصادی و اجتماعی را ندارند؛بنابراین بهترین و شایسته ترین کار و وظیفه برای زنان خانه نشینی و خدمت به شوهران و فرزندانشان می باشد.

حکیمی ادیب و پژوهشگری نجیب که از وجود تبعیض جنسیتی ناراحت و ناراضی بود، در حال تحقیق و پژوهش میدانی درباره کیاست و زیرکی زنان بود تا ثابت کند که زنان جامعه نیز آن قدر زیرکی و توانمندی دارند که می توانند در اداره امور جامعه و کشور نقش هایی همسنگ مردان بر عهده گیرند. 

روزی این حکیم محقق در ادامه تحقیقات میدانی خود وارد شهر هرت شد و در ساعات میانروز خسته و گرسنه مانده بود. هر چه جستجو کرد جایی برای استراحت و غذایی برای خوردن نیافت. ناگزیر در خانه ای را زد. اتفاقا آن خانه متعلق به یکی از مردان مزدور درباری بود. زن خانه در را باز کرد و از او پرسید :

شما چه کسی هستی و با ما چه کار داری؟ .

مرد حکیم داستان کار خود و علت ورودش را به این شهر برای زن توضیح داد. زن خانه که خود از منتقدان این تبعیض علیه زنان بود،از این مرد حکیم و کار جالب او خوشش آمد و او را با احترام به درون خانه فراخواند.

سپس برایش مقداری غذا و نوشیدنی آورد و از حکیم پذیرایی شایسته ای به عمل آورد. 

زن در ضمن پذیرایی از شیوه کار و تحقیق حکیم پرسید . حکیم پاسخ داد : 

من ضمن گشت و گذار و گفتگو با بانوان و دیدن کارهای هوشمندانه و ابتکاری آنان نسبت به نگارش و ثبت آن کیس ها اقدام می کنم.ضمنا ادامه داد:  

من می کوشم مشاهدات و تحقیقات خود را مستندا برای داوری عموم مردم و نیز برای فرهنگ سازی آن ها منتشر کنم و در معرض داوری مردم قرار دهم.

در این هنگام صدای در خانه به گوش رسید. زن متوحشانه فریاد زد: 

شوهرم آمد. حالا اگر تو را اینجا ببیند،تو را به جرم نوشتن مطالبی ضاله و گمراه کننده و نیز با تهمت ورود غاصبانه به خانه اش به قصد تعرض به ناموسش بازداشت می کند یا به بهانه مشاهده در حین تعرض در جا تو را می کشد!

حکیم ترسان و لرزان گفت: پس حالا من چه کنم؟

زن صندوقی را به او نشان داد و گفت: فعلا برو داخل این صندوق تا تو را نبیند.

مرد حکیم فورا بساط خود را جمع کرد و به داخل صندوق رفت .زن در صندوق را بست و به استقبال شوهرش رفت.

وقتی شوهر از راه رسید، زن ضمن خوش آمدگویی و پذیرایی آمدن مرد حکیم را به این صورت برای همسرش تعریف کرد:

من امروز در خانه نشسته بودم.ناگهان یکی در زد. وقتی در را باز کردم، مرد غریبه ای خود را با زور به داخل خانه افکند و قصد تعرض و تجاوز به من را داشت. شوهر خشمگینانه پرسید: حالا آن مرد غریبه کجاست؟

زن ضمن نشان دادن صندوق گفت: با بهانه هایی اورا فریب دادم و او را در این صندوق محبوس کرده ام تا شما بیایی!

مرد با تندی اسلحه خود را کشید و از جای برخاست و به سمت صندوق یورش برد.

ناگهان زن فریاد زد: همسر عزیزم! آیا امروز رفتی خدمت اعلی حضرت هردمبیل؟ 

مرد پاسخ داد : نه! مگر با من امری داشتند؟

زن گفت: آری! پیام دادند که به شما بگویم اگر کاسه آب در دست داری، بگذاری زمین و برای دست بوس به خدمتشان بروی!

مرد با شنیدن نام اعلی حضرت هردمبیل همه خشمش فرونشست و اسلحه را به سویی پرتاب کرد و با سرعت لباس پوشید و برای رفتن به دربار خانه را ترک کرد.

پس از بیرون رفتن شوهر از خانه ،زن به سوی صندوق رفت و چون در صندوق را باز کرد،مرد حکیم را رنگ پریده و ترسان و لرزان دید.او در حالی که می خندید،احوال مرد حکیم را پرسید. حکیم با تعجبب گفت:

آخر ای خواهر عزیز! این چه کاری بود که تو امروز کردی؟! من داشتم از ترس قبض روح می شدم!  اولا من که با قصد تعرض و بدون اجازه شما که وارد این خانه نشدم ؛ ثانیا اگر قصد تو آزار و اذیت و کشتن من بود،پس چرا به بهانه دیگری او را از مجازات من بازداشتی؟!

زن در حالی که از حالت ترس و لرز حکیم بشدت به خنده افتاده بود، به او پاسخ داد:

حالا که شما داری موارد هوشمندی و کیاست زنان را جمع آوری و نگارش می کنی، این کیس و مورد را نیز بر آن ها بیفزای! شما در کتابت بنویس:  که اگر کلید هر قفل بسته از امور مهم جامعه در دستان توانمند مردان سختکوش و فعال است،همه بدانند که انگیزه انجام یا عدم انجام هر کاری از کارهای مردان در زبان مشکل گشای زنان هوشمند و زیرک جامعه است.  اگر زنان بخواهند، مردان را می توانند مهار کنند و به راه مطلوب خود برانند.

در کتابت بنویس که هردمبیل های هر عصر و هر نسل بدانند انسان هایی پست و بی مقدار و ناکارآمد می شوند که آنان را پست و بی مقدار انگارند.

در تحقیقاتت بنویس هر انسانی دارای توانمندی هایی است؛ اگر استعدادهایش را باور و  آن ها را بارور کنند، می تواند در جامعه خود اثرگذار باشد؛ فرقی نمی کند آن انسان چه مرد باشد و چه زن ، چه شهری و چه روستایی،چه سیاه و چه سفید و...


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 21 اسفند 1393 | 7:53 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 «عکس» یعنی «بر عکس»  

  قصه پنجاه و چهارم/ قصه های شهر هرت 

 

11 Caricature[WwW.KamYab.IR]    کاریکاتور های مفهومی و پر معنا

اعلی حضرت هردبیل علاوه بر داشتن ده ها نقص و ضعف اخلاقی و رفتاری دو عیب بارز جسمانی نیز داشت. او فقط یک چشم و یک پا داشت.
هردمبیل شاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داده بود تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچ کدام نمی توانستند و جرات نمی کردند سیمای ذات ملوکانه را با یک چشم و یک پا به تصویر بکشند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

نقاشان بارها دیده بودند که هر کس کوچک ترین نقد و انتقادی نسبت  به پادشاه مطرح کرده ،به بدترین نسبت های خیانت به میهن،مرتدشدن،جاسوس دشمن بودن و ده ها تهمت اخلاقی و ناموسی متهم شده و به سخت ترین مجازات ها رسیده است؛ بنابراین می دانستند اگر پرتره ای از شاه بکشند و عیب و نقصی در اندام ایشان به تصویر بکشند،حسابشان با کرام الکاتبین است!!

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

این نقاش در مکتب حاکمیت استبداد یاد گرفته بود که در سخت ترین شرایط تنفس چگونه نفس بکشد و از کنار فاجعه ها با چه ترفندی به سلامت بگذرد!!

 ...و این گونه درس ها بود که به بسیاری از ملل جهان سوم آموخته بود که عیب ها را ببینند،اما محاسن را بگویند!! 

...ستم ها را تحمل کنند، اما عدالت را به تصویر بکشند!

...اشک های ستمدیدگان را ببینند ،ولی اشک شوق بنامند!

...طوق بردگی بر گردن بنهند ،اما آن را عطایای ملوکانه و تفقدات شاهانه بدانند!!

...و چنین شد که هر کودکی در مکتب خودکامگان می آموخت که:

چرا ما نتوانیم از سیمای اعلی حضرت چنین تصاویری نقاشی کنیم؟ 

پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت ایشان...

این است رمز موفقیت و راز سلامت در تحت حاکمیت خودکامگی هردمبیل ها!!

این گونه شد که «تصویر» را «عکس» نامیدند؛ «عکس» یعنی همه چیز«برعکس!!»


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 6 آذر 1393 | 6:24 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

فضای باز سیاسی هردمبیلی 

 

قصه پنجاه و سوم/ قصه های شهر هرت 

 

 

 


برای حفظ نظام خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل ،معظم له دستور داده بودند در شهر هرت همه چیز و هر کاری ممنوع است. 

  تنها چیزی که ممنوع نبود، بازی الک دولک بود. اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند. چون قوانین ممنوعیت نه یک باره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی هم مشکلی برای سازگاری با این قوانین نداشتند. 

سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد ؛ بنابراین مراتب را به عرض خاک پای ملوکانه رساندند و از محضرشان تقاضا کردند فضای سیاسی - اجتماعی را کمی باز کنند و از شدت ممنوعیت ها بکاهند. پس از بحث و تبادل نظر بسیار سرانجام با رای صائب مقام عالی سلطنت جارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند. 

جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: 

«آهای مردم! آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.»
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام کردند: 

«می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید!!»
اهالی جواب دادند: «خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم!»
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آن ها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند بدون لحظه‌ای درنگ. جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اعلی حضرت اطلاع دهند. اعلی حضرت هردمبیل گفتند: 

«کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم!»
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و هردمبیل و همه امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند!!!

عکس ‏‎Dan Insideout‎‏


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 6:45 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 راه توسعه از کجا آغاز می شود؟

قصه پنجاهم / قصه های شهر هرت

در زمان سلطنت اعلی حضرت هردمبیل دو نظریه پرداز تحلیل گر درباره چگونگی ایجاد تحول و دگرگونی در جامعه شهر هرت با یکدیگر بحث و گفت وگو داشتند. 

اولی قدرت مدار و بر این باور بود که:

«سرآغاز ایجاد هر تحولی در هر جامعه،کسب قدرت است. هر جامعه انسانی آن گاه متحول می شود و راه ترقی و رفاه را می پیماید که مردم طی انقلابی خونین پادشاه ستمگر و خودکامه را سرنگون و یک رژیم حکومتی دموکراسی و انقلابی را بر سر کار بیاورند.پس از به دست آوردن قدرت سیاسی و نظامی و تحکیم حاکمیت،در آن صورت همه کارها رو به راه می شود و مردم روی رفاه و خوشبختی را می بینند.»

اما نظریه پرداز دومی فرهنگ اندیش بود و بر این اعتقاد پای می فشرد که:

«مترقی ترین افکار هم تا به صورت یک فرهنگ در متن و بطن جامعه نهادینه نشود،ماندگار نمی شود.یک جامعه توسعه یافته متشکل از انسان های توسعه است. بنابراین هر حرکت توسعه محور باید از پایین ترین لایه های اجتماعی آغاز شده و روشنگران جامعه با کارهای فرهنگی عمیق بکوشند ضمن تربیت انسان های توسعه یافته ،جامعه ای توسعه یافته بسازند.در این صورت دیگر هیچ حاکم زورگو و خودکامه ای نمی تواند سلطه جائرانه خود را بر گرده مردم توسعه یافته تحمیل کند.»

 یکی از پندارهای واهی و ارزش های خرافی آن جامعه برتری حقوقی مرد بر زن بود.مثلا هیچ زنی حق نداشت در خیابان ها و معابر دوش به دوش شوهرش حرکت کند، بلکه همیشه باید دو سه قدم عقب تر از او راه برود. 

روزی آن دو نظریه پرداز در حال گفت و گو از خیابانی می گذشتند.زن و شوهری را دیدند که طبق معمول همه زوج ها زن حدود دو سه قدم عقب تر از شوهر حرکت می کرد. آنان نزد شوهر رفتند و بعد سلام و احوال پرسی ،علت این کار را پرسیدند. مرد صراحتا پاسخ داد:

«خوب ! بدیهی است که زن حق ندارد پا به پای شوهر حرکت کند!شما مگر نمی دانید که حقوق زن به پای مرد نمی رسد.اصلا زن چه ارزشی دارد که بخواهد دوش به دوش مرد راه برود. مگر من مرد نیستم! که دوش به زنم راه بروم؟! من مردم! من غیرتمندم!من آبرو دارم! و... »

آن دو کمی به نگاه کردند و نومیدانه خداحافظی کردند و رفتند. 

با این وضعی که در شهر هرت حاکم بود ،این دو نفر نظریه پرداز نیز چون هزاران نفر از روشنفکران شهر هرت مهاجرت کرده و به دیار فرنگ رفتند.

سال ها گذشت.مردم شهر هرت سرانجام از طلم حاکم بر جامعه خود به ستوه آمدند و ناگزیر طی انقلابی خونین و سخت رژیم خونریز هردمبیل را سرنگون کردند و به جای آن افرادی ظاهرالصلاح و خوش رفتار را سر کار آوردند.

وقتی خبر این انقلاب به فرنگ رسید،شهروندان مهاجر شهر هرت دسته دسته به وطن برگشتند و کوشیدند تا آرمان های قلبی خود را تحقق بخشند . 

این دو نفر نظریه پرداز قصه ما نیز با همین امید به وطن برگشتند.روزی از خیابانی می گذشتند و با هم گفت و گو می کردند.وقتی با هم بحث می کردند ،مردم را هم می نگریستند.ناگهان به نکته ای جالب برخوردند. آنان دیدند پس از انقلاب بر خلاف گذشته راه رفتن زن ها و شوهرها در خیابان ها تغییر کرده و متحول شده است.این بار زن ها دو سه قدم جلوتر از شوهرها حرکت می کنند! 

نظریه پرداز اولی رو به سوی دومی کرد و پیروزمندانه گفت:

«آیا به تو نمی گفتم که یک انقلاب خونین و شدید،ارزش ها را دگرگون کرده تحول می آفریند و فرهنگ مردم را درست می کند.حالا ببین چه فرهنگی حاکم شده که حقوق زنان احیا شده و زن از جنس دوم به جنس برتر ارتقا یافته است!

بنابراین هر دو نزد یکی از زن و شوهرها رفتند.اولی از شوهر پرسید:

«چگونه شده که بعد از انقلاب دیگر زن ها در پشت سر شوهران حرکت نکرده،بلکه چند قدم جلوتر هم راه می روند؟  »

شوهر لبخندزنان پاسخ داد: 

« آخر بر اثر انقلاب و جنگ های خیابانی بسیاری از معابر مین گذاری شده است.لذا ما زن ها را جلوتر می فرستیم که اگر مینی در خیابان باشد،ما مردها آسیبی نبینیم!!!»

در اینجا بود که نظریه پرداز قدرت مدار بدین باور رسید که هر تحولی در هر جامعه با تربیت تک تک افراد آن جامعه آغاز می شود.

 

فردریک مایر انديشمند آمريكايي معاصر مي گويد:

 

  سه عامل بزرگ می تواند در تغيير رفتار مردم یک جامعه اثرگذار باشد:

 

 ۱ - انقلاب          ۲ - جنگ            ۳ - تربیت

 

 اکنون با توجه به نقاط مثبت و منفی جنگ و انقلاب و آثار ویرانگر و درازپای این دو به این نتیجه می رسیم که هیچ عاملی پایدارتر و ماندگارتر از تربیت يعني كار فرهنگي نيست.


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 1 شهريور 1393 | 16:45 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 طرح ملوکانه و راه حل داهیانه ! 

قصه پنجاهم / قصه های شهر هرت

10 Caricature[WwW.KamYab.IR]    کاریکاتور های مفهومی و پر معنا

روزی گزارشگران مخفی اعلی حضرت هردمبیل محرمانه به ایشان گزارش می دهند که در وسط یکی از خیابان ها  چاهي عمیق وجود دارد که هر روز تعدادی از  ملت به داخل ان مي‌افتند و زخم و زيلي مي‌شوند. 

اعلی حضرت همه مشاوران و وزیران را به دربار فرامی خواند تا در  يك جلسه مهم برای حل این مشکل يك راه حلي پيدا كنند. 

پس از تشکیل جلسه يكي از مشاوران برمی خیزد و پس از کسب اجازه از محضر ملوکانه به عرض می رساند : 

قربان ! يافتم! ما يك آمبولانس در کنار اين چاه می گذاریم كه ‌هركسي در چاه  افتاد ، سريعا او را  به بيمارستان برسانند. 

حاضران همه هورا مي‌كشند: آفرين! ايول! دمت گرم!!‌ 

يكی از وزیران برمی خیزد و مي گوید: 

الحق كه همه شما نفهميد!‌ آخر اين هم شد راه حل؟! 

شاه می گویند : خوب ، تو چه مي گویي؟ چه كار كنيم؟ 

وزیر مي گوید:  تا آن آمبولانس طرف را برساند به بيمارستان، كه آن بدبخت در چاه افتاده جان داده و می میرد. 

شاه می پرسد: پس چه کنیم؟

 وزیر پاسخ می دهد : ما بايد يك بيمارستان كنار اين چاه بسازيم، كه همه به آن سريعا دسترسي داشته باشند! 

همه حاضران کف می زنند و سوت می کشند و خيلي حال مي‌كنند كه: 

اي ول ! بابا تا چه مخي داري!‌ 

اما اعلی حضرت مغرور که همیشه خود را چند سر و گردن از همه بالاتر می داند، از پذیرش راه حل های وزیران و مشاوران عار دارد ، به فکر راه  حلی تازه می افتد.شاه همه را امر به سکوت کرده و افاضه می فرمایند که :

 الحق هرچه به شما مي گویند خر، حقتان است! آخر اين شد راه حل؟! اين همه خرج كنيم يك بيمارستان بسازيم كنار چاه كه چه بشود؟ 

همه حاضران با چشمان و دهان های باز تعجب مي‌كنند و مي گویند: 

اعلی حضرتا ! امر امر مبارک است ! کلام الملوک ملوک الکلام ! هر چه شما بفرمایید حتما بهترین راه حل است .  

شاه سینه ای صاف می کند و با کلماتی مطنطن افاضه مر فرمایند : 

بابا ، اين كه واضح است، ما اين چاه را پر مي‌كنيم، مي رويم نزديك يك بيمارستان يك چاه مي زنيم! 

به دنبال این راه حل ملوکانه سالن دربار ناگهان از فریاد هورا و کف زدن حضار منفجر می شود!!

...و این چنین یکی از غوامض تاریخی شهر هرت با درایت ملوکانه حل می شود و این طرح به عنوان یکی از کشفیات مهم تاریخ در همه رسانه ها ، مطبوعات،کتاب های درسی و تاریخی درج می شود و تا سال ها، سالروز آن را ملت جشن می گیرند.

بنا به نقل تواریخ همه ساله با برگزاری همایش ها ،سمینارها و چاپ ده ها اثر تحقیقی ابعاد پیچیده و مهم این طرح را بررسی می کنند!!


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : سه شنبه 17 تير 1393 | 6:10 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 عبرت گرفتن یا عبرت شدن؟!!

قصه چهل و نهم / قصه های شهر هرت

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

روزی اعلی حضرت هردمبیل با یکی از وزرای حکیمش از محلی رد مى شدند، به خرابه اى رسيدند، دو جغد با هم حرف مى زدند. هردمبیل از وزیر پرسید : 

اين دو جغد به همديگر چه مى گويند؟ وزیر گفت:

ممكن است دوست نداشته باشند كه ما بدانيم چه مى گويند. 

شاه گفت: نه، بگو آن ها چه مى گويند؟ وزیر گفت: 

آن جغد خاكسترى، جغد نر است و آن جغد ديگر، ماده است.

جغد خاكسترى به خواستگارى دختر اين جغد ماده آمده است براى پسر خودش.

دارند با هم صحبت مى كنند تا مقدمات را فراهم كنند.

آن گاه وزیر محاوره بین دو جغد را چنین واگویه کرد:

آن جغد ماده گفت : دختر من در زيبايى، پر زدن و حرف زدن كم نظير است، پس مهريه اش سنگين است. 

جغد نر گفت: مهر دخترت چقدر است؟ 

گفت: صد هزار خرابه. 

جغد نر گفت: پسر من صد هزار خرابه از كجا بياورد؟ 

گفت: تا اين زمانی که هردمبیل بر سر كار است، اين مملكت رو به خرابى است و هر چه خرابه بخواهى، پيدا مى شود. تا ستمگران سركار هستند، هم اقتصاد خراب است، هم اخلاق، هم زندگى و هم گره هاى زندگى مردم زياد است. همه مردم دچار «چه كنم چه كنم ؟»هستند. اين طبع ستم و ستمكار است.

هردمبیل که مثل همه خودمگان زورگو ،تاب و تحمل شنیدن سخن راست و حرف حق را نداشت ، بر آشفته شد و دستور داد وزیر را به زندان بیفکنند.

ماموران در حالی که وزیر را به زندان می بردند ، وزیر دمی درنگ کرد و لحظه ای ایستاد و با صدای بلند بر سر هردمبیل فریاد کشید:

ای هردمبیل! سنت الهی دیر و زود دارد ،ولی سوخت و سوز ندارد.سرنوشت تو و امثال تو سقوط و رسوایی و بدنامی است.تنها راه رهایی تو عبرت گرفتن از سرنوشت دیگر خودکامگان است،پیش از این که سرنوشت تو مایه عبرت دیگران گردد!!


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 6:26 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

 سنگ مقدس

قصه های شهر هرت / قصه چهل و هشتم


وقتی اعلی حضرت هردمبیل به سلطنت رسید،مردم شهر هرت در رفاه و آزادی بودند و کمتر مشکلی برای مردم پیش می آمد که با ریش سفیدی بزرگان شهر حل نشود.

 در بیرون شهر هرت در نزدیکی کوه صخره سیاه رنگ بزرگی بود که مردم شهر از قدیم آن را مقدس می شمردند. مردم هرگاه اختلاف یا دعوای بزرگی هم داشتند ، از شهر بیرون می رفتند و در برابر آن سنگ و صخره بزرگ با سوگند اختلاف خود را حل می کردند.

وقتی هردمبیل بر اوضاع مسلط شد،روزی وزیر اعظم را به دربار فراخواند و از وضع زندگی مردم و کم و کیف درآمدهای دربار سوال کرد. وزیر اعظم به عرض ملوکانه رساندند که مردم شهر مشکل چندانی ندارند.اصولا کاری با ما ندارند.خود مشکلات خود را با کمک ریش سفیدان و بزرگان شهر حل می کنند.

هردمبیل گفت:پس وضع درآمد ما چه می شود؟

پاسخ داد: قربان! مردم اصلا نیازی نمی بینند تا به ما مراجعه کنند و ما بتوانیم از آنان کسب درآمد کنیم.

هردمبیل گفت: باید چاره ای بیندیشید و عرصه را بر مردم تنگ کنید تا مردم ناگزیر شوند برای گذران امور خود به سوی ما بیایند و ما بتوانیم از این طریق درآمدهایی کسب کنیم.

بنا به دستور شاه همه درباریان و مشاوران گردآمدند و تا برای یافتن راه هایی برای تسلط بر مردم چاره ای بیندیشند .پس از روزها بحث و بررسی سرانجام راه حلی یافتند. بر اساس آن روزی جارچیان درباری از سوی اعلی حضرت به همه مردم شهر هرت اعلام کردند که چون سنگ مقدس خطایی کرده،اعلی حضرت دستور داده اند صد ضربه شلاق به سنگ مقدس بزنند. بنابراین از همه مردم دعوت می شود در این مراسم شرکت کنند.

روز موعود تعدادی سرباز ضمن محاصره سنگ مقدس ،مردم را از نزدیک شدن به سنگ بازمی داشتند. یک مامور میرغضب نیز بر فراز سنگ مقدس ایستاده و تازیانه ای را مرتب دور سر می گردانید تا دستور نواختن ضربه ها از سوی اعلی حضرت صادر شود.

بزرگان و ریش سفیدان مرتب به شاه التماس می کردند و تقاضای عفو ملوکانه را داشتند. سرانجام شاه شرط عفو را در این دانستند که مردم آن قدر پول روی سنگ مقدس بریزند تا سنگ زیر سکه های مردم ناپدید شود.

مردم التماس کردند پس مجازات سنگ مقدس را اندکی به تاخیر بیندازند تا مردم بتوانند به خانه هایشان بروند و هر چه پول دارند ،بیاورند و روی سنگ بریزند.

شاه لطف کردند و ساعاتی مجازات را به تاخیر انداختند!! مامور میرغضب همچنان تازیانه را دور سر می چرخانید و وانمود می کرد که منتظر فرمان شاهانه است.

ساعتی گذشت مردم بیچاره از خانه ها بازگشتند و هر چه پول نقد داشتند،با خود آوردند و سخاوتمندانه نثار سر و روی سنگ مقدس کردند.به گونه ای که همه سنگ زیر خروارها سکه مدفون شد.

بنابراین شاه دستور عفو سنگ را صادر فرمودند و مسئله حل شد.

مدتی گذشت. وزیر اعظم به عرض رسانید که بر اثر ولخرجی های بستگان و وابستگان به دربار موجودی خزانه دارد ته می کشد.

شاه با توجه به تجربه های پیشین دوباره دستور داد در سطح شهر جار بزنند و باز مردم را برای تماشای مجازات سنگ خاطی فراخوانند. بزرگان شهر فورا اجازه شرفیابی خواسته و از اعلی حضرت تقاضا کردند از این پس هرگاه سنگ مقدس خطا کرد،فقط به آنان خبر دهند تا مردم همه موجودی و پس انداز خود را نثار سر و روی سنگ کنند تا اعلی حضرت فرمان عفو ملوکانه را صادر فرمایند.

بدین گونه مشکل ریخت و پاش اعلی حضرت و وابستگان حل شد.تنها مشکل موجود فقر روزافزون توده های مردم بود...که آن هم بدیهی است اصلا ربطی به اعلی حضرت ندارد!!!

attachment_003.jpg

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 | 22:42 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |

 

فناوری فوق مدرن

قصه های شهر هرت / قصه چهل و هفتم

در عصر فناوری و دانش و اندیشه همه ملل پیشرفته با همه وجود می کوشیدند و با شتاب هر چه بیشتر به سوی رفاه و رستگاری گام برمی داشتند.

مردم طاغوت زده و خودکامه پرور شهر هرت در اسارت و انقیاد خودکامه ای متفرعن چون اعلی حضرت هردمبیل گرفتار بودند. در حالی که همه مردم متمدن و بافرهنگ جهان هر روز قله های دانش و اندیشه را می گشودند و مردمشان در رفاه و سلامت بیشتر زندگی می کردند،مردم عقب مانده شهر هرت با رمالی و جن گیری و انواع خرافات می خواستند راهی به سوی فردای بهتر بیابند.

در چنین اوضاع و احوالی برخی از مشاوران خارج رفته و فرنگ دیده شهر هرت ،محرمانه و در خلوت به شرف عرض خاک پای ملوکانه رسانیدند که :

اعلی حضرتا ! امروزه بیشتر ملت های جهان پس از رهایی از یوغ استعمار،توانسته اند از اسارت استبداد نیز برهند و هر روز گام هایی به سوی دانش و فناوری بردارند و به رفاه و خوشبختی بیشتر برسند. می ترسیم بر اثر مرور زمان خبرهای آنان از راه تهاجم فرهنگی به گوش مردم شهر هرت برسد و اینان نیز کم کم فیلشان یاد هندوستان بکند!! بنابراین باید چاره ای بیندیشیم.

اعلی حضرت آروغی زدند و سری خاراندند و گفتند:

خب ! می گویید چه کار کنیم؟

یکی از مشاوران گفت: ما هم باید تا اتدازه ای در زمینه های مدرنیسم گام هایی برداریم.

اعلی حضرت هرمبیل خشمگینانه فریاد زدند:

احمق ! مگر نمی دانی ما که نمی توانیم در علم و تکنولوزی به فرنگ برسیم. مگر گفته اعلی حضرت شاه شهید ناصرالدین شاه را نشنیده ای که در فرنگ چه گفتند؟

هردمبیل آنگاه با اب و تاب برای مشاوران تعریف کردند:

میکادو ،امپراتور ژاپن با اعلی حضرت ناصرالدین شاه قاجار همزمان می زیستند و هر دو به فرنگ سفر کردند. وضع هر دو کشور ایران و زاپن در آن روزگار یکسان بود. در  آغاز حکومت«می جی»  (همزمان امیر کبیر) در ژاپن فقط چهار درصد سواد داشتند. ناصرالدین شاه وقتی پیشرفت های فرنگ را دید،گفت:

ما هرگز به پای فرنگ نمی رسیم ؛فقط باید کاری کنیم که مردم ما نفهمند در آن طرف دریاها چه خبر است؟

در اینجا یکی از مشاوران با ترس و لرز گفت:

اعلی حضرتا ! قربانت شوم،امکا میکادو بعد از مشاهده پیشرفت های اروپا گفت: ما با دو عنصر «قناعت» و «ثبات کار» باید خود را به پای اروپا برسانیم. چنان که امروزه ژاپن از کشورهای اروپایی نیز در مواردی جلوتر تست.

اعلی حضرت با شنیدن چنین سخنی فورا دستور داد این مشاور گستاخ را با اردنگی بیرون کنند و به اصطیل بفرستند! سپس روی خود را به دیگر مشاوران کرد و راه حل طلبید.

مشاوران وقتی چنین رفتاری را با همکار خود دیدند، با ترس و لرز ضمن تایید اوامر ملوکانه یک صدا گفتند: امر،امر ملوکانه است!

 

کاریـکاتورهای اجتـماعی، جـالب و مفهـومی

سرانجام پس از مجادلات مفصل به این نتیجه رسیدند که چون ما نمی توانیم در عرصه های توسعه فرهنگی،فناوری،اقتصادی،علمی،صنعتی و...به فرنگیان برسیم،باید با جادو و جنبل یک کار چشمگیر و فوق العاده ای انجام دهیم،که به ظاهر بالاتر از کار فرنگیان باشد و آن گاه با تبلیغات و جار و جنجال آن قدر درباره آن بزرگ نمایی کنیم تا مردم ما که عقلشان به چشمشان است،باور کنند که ما از فرنگی ها پیشرفته تریم!!

یکی از مشاوران گفت:فرنگی ها با سفینه های فضایی توانسته اند به ماه سفر کنند و نیز سفینه هایی به سیارات دوری بفرستند.ما باید اعلام کنیم که سفینه ای ساخته ایم که از سفینه های آنان پیشرفته تر است و به سیاره ای دورتر سفر می کند!

اعلی حضرت هردمبیل پرسید:مثلا کدام سیاره؟

مشاور فکری کرد و به عرض رسانید:مثلا می گوییم ما دو سیاره دوقلو کشف کرده ایم که تا کنون هیچ یک از ستاره شناسان به وجود آن ها پی نبرده بوده اند و آن ها را «چابلقا» و «چابلسا» نام گذاری می کنیم و اعلام می کنیم دو سفینه فضایی با نام های «هردمبیل یک» و «هردمبیل دو» با فضانوردانی به این دو سیاره فرستاده ایم.

هردمبیل گفت:خب !چطور این لاطائلات را به مردم بباورانیم؟

مشاور پاسخ داد: فیلم ها و تصاویری فتوشاپی!! تهیه می کنیم و آن قدر از طریق رسانه ها،و در خیابان ها و کوچه و معابر و... به طور شبانه روزی جار و جنجال می کنیم و مردم را زیر بمباران تبلیغاتی قرار می دهیم و این دفعه نیز مثل دفعات پیشین موفق می شویم و مردم هم به مرور باور می کنند. مگر اعلی حضرت خودشان بارها در رهنمودهای طلایی افاضه نفرموده اند که: «دروغ های بزرگ بگویید،ولی آن را بسیار تکرار کنید تا مردم بر اثر تکرار زیاد باور کنند.» ما می توانیم با تاسی به رهنمودهای معجزه آسای ملوکانه این خبر را نیز در اذهان مردم ساده اندیش خود جا بیندازیم.

 

کاریـکاتورهای اجتـماعی، جـالب و مفهـومی

...و این گونه شد که همه بلندگوهایی تبلیغاتی اعلی حضرت هردمبیل ، سال هاست شهر هرت را پیشرفته ترین،مرفه ترین و خوشبخت ترین ملل دنیا معرفی می کنند ....و مردم از شدت خوشی و خوشبختی!!می میرند!!

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاي شهر هرت

تاريخ : یک شنبه 3 فروردين 1393 | 8:11 | نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد